پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۲

نان و نمک

سالهاست وقتی کسی از من می پرسه کجای هستی؟ محکم و کوتاه می گم: " جنوب" و " جنوب" برای من یعنی اول زبانم که معروف به " زبان اَچمی" است و در واقع یادگار زبان فارسی دوران ساسانی است و در منطقه جنوب ایران مخصوصا لارستان به آن تکلم می شود. و بعد هم جنوب برای من یعنی برکه ها..... یعنی تشنگی..... یعنی تقدس آب..... یعنی فرار از دست آفتاب در پناه دیوارهای خشتی و یورش به دالانهای برکه – تی تخ- آنجا که یک جن به نام " دادوملاکه" منتظر بچه های نافرمان است تا در بعد از ظهرهای داغ تابستان آنها را فریب داده و به دامن خود که همان انبار آب برکه هاست ببرد و خفه کند.

به هر حال، سه سالم بود که از "اوز" – که آن موقع واقعا روستا بود – به شیراز مهاجرت کردیم. انگار دیروز بود... همه داشتند گریه می کردند. من از آغوشی به آغوشی دیگر سفر می کردم و با اشک و بوسه به آغوشی دیگر تحویل داده می شدم. به شیراز رفتیم......

من تا بیست سال بعد تمام تابستانها و عیدهای نوروزم را در اوز می گذراندم. از وقتی چهار ساله بودم تا وقتی بیست و چهار ساله شدم..... بدون استثناء تمام تعطیلات را در اوز می گذراندم..... اوز برای من سرزمین آزادی بود..... پدرم هرگز نتوانست به شهر و شهریها اعتماد کند. شهر برای من به معنی اسارتی بود که باید بعد از پدر از خانه بیرون می رفتم و قبل از پدر به خانه بر می گشتم..... ولی اوز بهشت آزادی بود.....

امروز که چشمهایم را می بندم و به آن روزها فکر می کنم متداول ترین صحنه ای را که به یاد می آورم دو صحنه است: صحنه اوردن آب از برکه و صحنه پختن نان در حیاط خانه.
آوردن آب آن وظیفه ای بود که هرگز تعطیل نمی شد.... هرگز...... آنهای که ثروتمند بودند "قلندر" داشتند. " قلندر" مردی بود که آب را با دلوهای بزرگ حلبی به خانه ثروتمندان می برد و پول دریافت می کرد. که تنها تعداد معدودی از مردم از قلندرها استفاده می کردند. چون تعداد معدودی از مردم ثروتمند بودند.
و بعد صحنه نان پختن...... تهیه نان آسان نبود. مردم دو گروه بودند آنهای که ثروتمند بودند و زمین داشتند و آنهای که ثروتمندنبودند و زمین نداشتند که به این گروه برزگر می گفتند. برزگران بر روی زمین صاحبان زمین کار می کردند و بعد با توافق بین صاحب زمین و برزگر مقداری از گندم را بر می داشتند. مقدار توافق شده بستگی به خوبی یا بدی محصول داشت. اگر به قول خودشان " سال خوب بود" و باران خوب باریده بود و زمین پر بار بود سهم برزگر هم خوب بود و گرنه...... مانند بردگی بود......... وجه اشتراک هر دوگروه این بود که به آب و نان نیاز داشتند.... تقریبا تمام زمینها کشت دیمی می شد. یک روز همه برای پاشیدن بذر می رفتند و بذر را می پاشیدند و بعد دیگر دست خدا بود که چقدر سخاوت نشان دهد و ابرها را بباراند یا نباراند و اغلب هم دستهای خدا بر مردمان روستای من بسیار تنگ بود... تنها آنقدر می بارید که بتوان گندم اندکی را تهیه کرد و نان مختصری را آماده کرد که از گرسنگی نمرد.
زمین رها می شد تا ماهها بعد. و بعد دوباره همه می رفتند برای " بشکار" یا دروی گندم دیمی. و زمین چه بخیل بود.
خوشه های لاغر را می بریدند و در آفتاب پهن می کردند تا خشک شود و بعد خوشه ها را به باد می دادند تا گندم از کاه جدا شود و گندم را به خانه می برند. آن روزها کیسه و گونی نبود. گندم ها را در خمره های بسیار بزرگ انبار می کردند و هر وقت که می خواستند مقداری را بر می داشتند ودر خانه آرد می کردند.
آرد کردن گندم خود داستانی بود: در اغلب خانه ها یک هاون سنگی بود به نام " جوغن" که یک تخته سنگ بود که داخل آن به اندازه یک سطل خالی شده بود. ابتدا گندم را به داخل جوغن می ریختند و با دسته جوغن که یک چوب بسیار سنگین بود می کوبیدند تا خرد شود و بعد گندم خرد شده را با آسیاب دستی که در بیشتر خانه ها وجود داشت و " هاس" نام داشت تبدیل به آرد می کردند. " هاس" یک صفحه افقی بود بر روی ستونی گچی یا ستونی از تنه درخت خرما. و روی این صفحه افقی دو سنگ قرار داشت یکی در زیر بود که ثابت بود و دیگری در روی آن که متحرک و دایره شکل بود. در روی این دایره سنگی دو سوراخ بود یکی درست دروسط صفحه که بزرگ بود شاید حدود 10 سانتیمتر و دیگری در کنار صفحه که کوچک بود شاید به اندازه 2 سانتیمتر . گندم را با دست به داخل سوراخ وسط هاس می ریختند و چوبی حدود یک متر که یک سر آن به داخل سوراخ کوچک کناره هاس رفته بود و سر دیگر آن با طنابی به دیوار وصل بود که به این چوب اجازه تحرک می داد. با کمک چوب صفحه متحرک را بر روی صفحه ثابت می چرخاندن و گندم را در سوراخ وسط می ریختند و بعد از اطراف هاس آرد بیرون می ریخت. کاری بود بسیار پر مشتق و پر زحمت. گاهی برای چند کیلو آرد تمام روز را به کار بودند. زمستانها گندم نم بود و آرد خوب نمی شد.
صدای هاس مانند صدای موسیقی بود... موسیقی بسیار غمگین .... هنوز آن صحنه رابه یاد دارم.... گوی دیروز بود.... مادر بزرگم " فاطمه بانو" در دالان خانه کنار هاس ایستاده بود و گندم ها را آرد می کرد و همراه با صدای هاس و گندمی که زیر دوسنگ خرد می شد شهرهای فایز و محیا را می خواند و گریه می کرد.

جـهان رفت و جوانی و چمن رفت         گل نسرین و سرو یاسمن رفت
پس از من دوستـان گویند افـسوس         که آخر فایز شیرین سخن رفت

*****
خبر امد که دشتستان بهار است           زمـین از خون فایز لاله زار است
خـبـر بـر دلبر زارش رســانـید           که فایز یک تن و دشمن هزارست

من در حیاط خانه با تنها عروسک کودکیم که مادر بزرگم با اضافه پارچه ها برایم درست کرده بود بازی می کردم.... ناگهان عروسک را گذاشتم و به دامن مادربزرگم آویختم وهمراه با او گریستم..... دست از آسیاب کردن آرد برداشت و گفت :" دختر گلم. گریه نکن." گفتم:" تو گریه نکن تا من هم گریه نکنم." و بعد از آن دیگر گریه نکردیم.
آوای هاس بسیار غمگین بود.... مثل اینکه گندمها از له شدن و خرد شدن به فغان آمده باشند.

در آن زمان مردم تنها آرد سیاه – یا همان آرد کامل – را می شناختند . آرد سفید بعدها سوغات شهر بود که به ده آمد و در ابتدا بعنوان یک ماده تجملاتی از آن استفاده می شد و زمانی که ارد آماده آمد جای آردی را که خود مردم درست می کردند گرفت.

نان پختن خود آداب و رسومی داشت. اغلب زنان در صبح زود وقتی می رفتند تا آب از برکه بیاورند و یکدیگر را در کوچه می دیدند به هم خبر می دادند:" امروز من آتش به تنور می اندازم. اگر خواستی بیا." و از همان موقع کار نان شروع می شد. اول باید خمیر را درست می کردند، در کناری می گذاشتند تا ور بیایید و بعد از ظهر شروع به پخت می کردند. در بعد از ظهر همان روز می دیدی که زنان همراه با کاسه سفالی که " تار" نام داشت و خمیر در آن بود به همراه بچه های خود که هر کدام بوته بزرگی از خار را حمل می کردند به طرف خانه یکی از همسایه ها می رفتند. هر خانواده باید سهم خار و آرد ش را با خود می برد. تا از سهم بقیه استفاده نکند.

آن روزها در هر خانه دو نوع تنور بود یکی عمودی که از یک خمره سفالی بسیار بزرگ درست شده بود که دور تا دور آن را گچ گرفته بودند و " تنور" نامیده می شد و دیگری افقی بود که درست کردن آن مهارت خاصی داشت و " برزه" نام داشت. اغلب نانها را در تنور می پختند. هیزم تنور و برزه بوته های خاری بود که از بیابان می آوردند. خانواده های ثروتمند می خریدند و خانواده های عادی خود به بیابان می رفتند و آن را می کندند و می آوردند. صحنه برگشت زنان و مردان از کندن خار درست مثل صحنه برگشتن از میدان جنگ بود. دستها پر از خون و اغلب صورت پر از خراشهای خونینی بود که یادآور جدال انسان با طبیعت برای بقا بود. داستان، داستان بقا بود و ادامه زندگی.... داستان مرگ و زندگی در میان ناکجا آبادی که زمین حتی در رویاندن بوته های خار هم بخیل بود.... و من این زمین را بسیار دوست دارم. زمینی که مادر بزرگم بر روی آن به خشونت جنگید تا 12 فرزندش را بپروراند و 3 قربانی داد...... بعضی وقتها می شد تا هفته ها بعد دید که زنان ومردان گوشه ای در آفتاب نشسته اند وبدنبال خاری که در گوشت دستشان فرو رفته و شکسته شده بود می گشتند و سعی می کردند با انبرک یا چاقو یا سوزن آنرا بیرون بکشند.

در تمام منطقه، اوز به داشتن بهترین نانها معروف بود. زنان اوزی بهترین نان پزهای منطقه لارستان بودند.... و بیشترین تعداد نانها را ما داشتیم. گپوک، تفتون، کلوچه شور، کلوچه شیرین ( تنها شیرینی روستا)،تپ تپی، شلیته، چوولی، فتیر، نان دارتشه، نان نازک، ....... نمونه ای از نانهای بود که مردم استفاده می کردند. نان هسته خرماهم بود ولی متعلق به دوران قبل ازمن بود. من تنها درباره آن شنیدم یا اینکه غذای مردمی بود که بسیار فقیر بودند.......
نان جزء لاینفک زندگی مردم بود. برای صبحانه تقریبا تمام مردم تنها گپوک یا تفتون یا کلوچه و چای شیرین می خوردند. برای نهار اغلب یا ترید بود ( زمستانها ترید بادنجان و تابستانها ترید دوغ یا ماست) یا غذای اصلی مخلوطی بود از نان و یک ماده دیگر مانند پپلوس که از اضافه نان های خشک و ترید بادنجان و میگوی خشک بود یا گوده که از باقیمانده گندم خرد شده بود. یا برنج و رشتبا که مخلوط نان خرد شده و برنج بود.... و برای شام بی تردید نان جزء جدا نشدنی سفره بود و اغلب یا نان و چا ی بود و یا نان و ماست. تقریبا رد پای گندم در تمام غذاهای مردم منطقه دیده می شد. حلواها، نانها، غذاها، نذری ها، جشنها، عروسیها، حتی نفرینها :" نانت سنگ بشه، تنورت سرد بشه، خدا نانت را ببره، محتاج نان بشی.....)، و دعاها:" همیشه تنورت روشن باشه؛ سفره ات پر برکت باشه، ....."
نذری که به مسجد می داند نان بود. باید حتما در ماه رمضان نان را به مسجد هدیه می دادند تا روزه گذارن غریب در مسجد روزه خود را باز کنند. در مراسم عروسی و عزا تمام اهل محل جمع می شدند و نان را می پختند تا فشار زیادی بر صاحب عزا یا عروسی تحمیل نشود. اگر شب یک عزیزی که مرده بود به خواب مردم می آمد روز بعد نان خیرات می کردند و می گفتند:" تا به فرزند/ دختر/ برادر/ مادر/...... مرحومم برسد."
هر گز نان مانند یک زباله دور ریخته نمی شد. با نان های خشک حجیم و کلفت پپلوس و با نان های خرد شده خشک شده نازک، برنج و رشتبا درست می کردند. بعضی وقتها هم نانهای خشک را در پارچه نمدار می پیچیدند و بعد از اینکه کمی نم می شد و نرم می شد با سبزیهای که از کوه آورده بودند می خوردند.

قسم ها بر سر سه چیز بود" به نان سفره ات قسم....."، " به نمکی که باهم خوردیم قسم..........." به چراغت قسم.............." روزگار عجیبی بود..... بعدها که به شهر آمدیم و خبری از گپوک و پپلوس نبود نان های خشک را جمع می کردیم و هفته ای یک بار به مردی که در کوچه ها داد می زد:" آهای نون خشکی..." می دادیم و نمک می گرفتیم. تنها نان با نمک قابل معاوضه بود..... هیچ پولی نمی توانست ارزش نان و نمک را تعیین کند. آن روزها هر وقت در گذرگاهی تکه نانی می دیدم، نان رابر می داشتم می بوسیدم بر پیشانی می گذاشتم و در جای که لگد نخورد می گذاشتم...... خدایا چه بر سر قلبم آمده؟؟؟؟؟؟؟

با تشکر
فاطمه فریدونی

(نشر این متن بدون دخل و تصرف بوده است. دوستان عزیز هنگام نشر متن حتما نام نویسنده و منبع را ذکر نمایید).

* عکس از عبدالغفار علیرضایی