پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۱

دلخشیمون خو شمان...

دوستان عزیز اچمستان سلام.همراه با شاد باد سال جدید میلادی برای همه ی عزیزان آرزوی پیروزی سربلندی و سرفرازی داریم .باشد که به مهر اچمستان در این سال پویاتر و پایاتر از سال گذشته باشیم و شما را نیز در این راه با بهره گیری از نظرات و پیشنهادات و مطالب ارزشمندتان همراه داشته باشیم..
دغدغه اچم و اچمی بودنتان را ارج می نهیم و در صدد خواهیم بود که در سال پیش رو با تلاش بیشتر به اچمستان عزیزمان و فرهنگ گرانبارش بیشتر بپردازیم
در این راه از دوستان و آگاهان یاور خواهانیم که ما را تنها نگذارند و مقالات و نوشته های خویش در باب اچم.اچمی و اچمستان را برایمان ارسال کنند تا با ذکر نام محقق و مولف و منبع آن را در اختیار دیگر عزیزان قرار دهیم..
بار دیگر پیروزی و بهروزی همه ی عزیزان را از خداوند یکتا خواهانیم..

دلتون خش و وجودتون بی غم بیت..

*عکس از فلیکر.

پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۱

چله وخشی


تش و تشباد جای خویش را به سایه ی شهری ماه می دهند و پاییز با سوزی از سر نوازش سر می رسد چله ی کی به اچمستان سلام می کند و همه در انتظار لبخند پسینه ی بهار به باد و باران و و پلیسیریهای(1) عاشق سلام میکنند..پیران آگاه برای هر بادی به هر جهت نامی دارند و بر لبشان دعا که خدا کند چار چار از راه برسد که باران زاست .. خود را آماده می‌کنند برای کشت دیم ، همه دست در دست هم به یاد پیشینیان بر سر زمین می‌روند آنگاه که انگار در پهنای خیالشان زمینها مرزی ندارند ، و هر کس چند من بذرش را می‌ریزد ،دانه های روزی اش را در زمین می کارد ، و منتظر رحمت الهی می‌شود .بارانی که دل همه را شاد می‌کند نور امید را به چشمان انتظار می بخشد و بهار و حاصل را با آسودگی خاطر به پیشواز می رود...
باد خِـس پس از باران بی آنکه سینه های در عشق تپنده را در هم شکند با آن سوز استخوانیش کانون شب نشینی و پَی چاله و بخاری نفتی می شود.. ،قوم و خویش را به دور هم جمع می کند و آن پاتیل شلغم روی تَـَش ،با هر غُلی که می خورد با لطافت لبخند بزرگا فامیل و یادها و خاطره هایی که از سینه ها تراوش می کند کانون طایفه را در شبان دراز سرد گرمتر می‌نماید.. گپ شو و تعریف تیتـَ و خاطرات گذشته لحظات خوشی را به ارمغان می آورد.
حال همه منتظر پریشک بعدی باران و چله پیرزن کـُش و شب چله هستند. شب چله اچمی ها رسم کهن و دلنشین خودش را دارد (هر چند متاسفانه رو به کمرنگیست) از صبح چله که زنها آچار سیر درست می‌کنند که تا چله بعدی سالی از آن بگذرد و آماده شود ، نهار که سوبا(2) پلو بار می گذارند و شبی که با گیسوی بلندش همه را به دور هم جمع می کند تا بای(3) شو چله درست کرده ی مادربزرگ که معمولا در ظرف سفالی می‌کشد بخورند و آجیل شب چله که مخلوطی از گندمک و برنجک و نخود و کیون اخر و ..نوش جان کنند و انار و انجیر و گردو ی تن به آتش داده برای صفای سینه ها و رهایی از خس خس بشکنند.
غمگین می شوم وقتی می بینم در کنار بخاری های آلامد یاد خاطره ی پاهای درازمان بر منقل مادربزرگ هر روز کمرنگ تر می شود و شومینه ها گرمای خاطرمان را می گیرد و دلگیر می شوم وقتی می بینم دیگر از دستان صمیمی که دسته برگهای سبزرا به امید سرسبزی بهار پیش رو که بالای سر بچه ها می‌گذاشتند خبری نیست... آه..چند نفر گپ و گفتهایی که گل می انداخت تا پاسی از شب و بوی صفا و مهربانی و تخمه های هندونه و خیار برشته ی مادر می داد در خاطرمان مانده است...

بیاید رسم دیرینمان را در این چله بجا آوریم تا فرزندانمان با لبخند و امید به بهار زمستان سرد و تار را پشت سر نهند...
بیایید شب های چله ی اچم را از مرگ باز داریم تا صفایش روزهای بهاری لبخند را به ارمغان آورد....

(1) پلیسیری - پرستو
(2)سوبا - شنبلیله
(3)با - آش


پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۱

حماسه سرای شیرین سخن اچمی

ملا محمد صالح دهنگی فرزند ملا جمال هرمی متخلص به( ضعیفی)به سال 1228خورشیدی در روستای دهنگ به دنیا آمد و در سال 1310در زادگاه خود در گذشت . اجدادش از منطقه هرم و کاریان(ازتوابع بخش جویم لارستان)به دهنگ امده بودند.ملامحمد صالح روشندلی بود که طبعی روان و حافظه ای عالی داشت و با مهارتی خاص فی البداهه شعر می گفت . مثنوی و قصیده و دوبیتی می سرود و ذهن و زبان مردم منطقه جایگاه شعر اوست . اشعار حماسی فروانی به سبک شاهنامه فردوسی سروده است که از آن جمله قصه ی (جنگ نامه دالان ) می باشد.

جنگ نامه دالان

به نام خداوند رب کریم
به نظم آورم داستانی عظیم
کنم داستانی من از نو تمام
که باشد پسند همه خاص و عام
یکی جنگ نامه به نظم آورم
دلیران به میدان رزم آورم
کنم وصف آن پهلوانان
که باشند در تنگ دالان
سپهدارشان هست عبدالغنی
به روز نبرد هست چون بهمنی
برادر ورا نام عبدالله هست
عبید الله ابن حسین همره هست
بروز نبرد هست اسفندیار
نمی ترسد از دزد و ترک و تتار
دگر هست ملا ی شاپور را
قویدل هنرمند پرزور را
یکی پهلوان است علی مد غلام
به بازو چو رستم به صولت چو سام
به بالا بلند است و لاغر میان
دلیر افکن و چابک و پهلوان
شنیدم که گفته علی مد غلام
دلیر و خردمند و با احترام
اگر اذن دهد به ما خان را
کنم سر نگون دزد ایران را
کنم بیخ جهانگیره دار الامان
شب و روز بندم به خدمت میان
اگر کهره بردند از این مقام
دو چشمان خود می دهم انتقام
شنیدم که نه دزد با تیغ و گرد
به دالان برفتند پی دستبرد
در آنجا رسیدند سر آفتاب
که خورشید برداشت از رخ نقاب
ببردند ز دالان همه گاو ها
برآمد زدل بانگ و واویلا
که حالا نخواهیم مازندگی
نداریم حیوان دوشندگی
شدند ده دلیران به هم اتفاق
مکمل بدند با سلاح و یراق
بزودی برفتند پی سارقین
چو صیاد کردند جایی کمین
کشیدند آنجا دمی انتظار
که ناگه بیامد دو مردان کار
ببستند به دزدان ره آمدن
به سرعت در آنجا گلوله زدند
چو شیر ژیان جستند از جای را
علی مد غلام بود و ملای را
به ساعت گلوله به اکرم زدند
عربها به دست ماتم زدند
اول بردن دست اکرم تفنگ
دگر باز کردن قطار و فشنگ
زدند نه گلوله به احمد علی
که افتاد از دست و پای یلی
که احمد علی کام نادیده بود
تنش بین که در خون غلتیده بود
جوانی که مثلش در ایران نبود
که در قندهار و به توران نبود
که اندوه و افسوس بر نوجوون
که افتاده باشد به گل ، غرق خون
تفو باد بر این جهان خراب
که دائم اجل هست بر وی شتاب
ندیده کسی کام از این دهر را
گهی طعم قند و گهی زهر را
اگر لحظه ای شاد باشد کسی
سه لحظه به فریاد باشد بسی
به دست علی چون رسید مارتین
(اذا جاء نصر من الله) ببین
چنان زد که دستش بگردید خرد
فرا جان رسید و در آنجا بمرد
در آنروز کردند بسی کارزار
که یاد کسی نیست در روزگار
دگر دزد باقی امان آمدند
به فریاد و آه و فغان آمدند
زدود تفنگان تاجیک را
جهان گشت شام تاریک را
دگر دزد باقی گریزان شدند
به هرمود رفتند و گریان شدند
خبر چون به میر محمد رسید
زغصه گریبان خود را درید
در آنجا نهادند بس ماتمی
ببستند بر خود در خرمی
همه خاک بر فر ق سر ریختند
زن و مرد بسیار بگریستند
که امروزدرایل ماماتم است
کجااحمد علی کجا اکرم است
اگر کشتن ایشان ، کجا مارتین
بگریان بگفتند آن سارقین
همانها که بودند ره بست ما
دو مارتین ربودند از دست ما
امیر عرب زد به زانوی ، دست
که بر خود بجوشید چون فیل مست
تفنگ (دهن پر) چنین کرد کار
بر آورد از لشکر ما دمار
که جالا شدن صاحب مارتین
نشاید به دزدی رویم آن سرزمین
برای سه تا ماده گاو خراب
دل عالمی کردند از غم کباب
گریستند همه با دل سوز را
سه زن بیوه کردن به یک روزرا
همه ریش خود کَند میر عرب
چو دیگی به جوش آمد اندر غضب
خدا هست راضی تلافی کنم
شبیه خون بر گرمسیری زنم
اگر زنده باشم به سال دگر
کنم ملک (جهانگیره) زیرو زبر
بر گشتم از ملک( سابونات) را
کنم جمع اسباب و آلات را
به هرمود می آورم بارگاه
بیارم سواره سلاح و سپاه
چنان بیخ جهانگیره سازم خراب
نماند به یک خانه شهری دواب
جوابش بدادند که ای بد گهر
غلط کم بکن پیش شیران نر
هزار و صد و شصت مارتین دست
در خانه صولت الملک هست
بغیر از (فرامرزیان)دلیر
که هستند بر روز میدان چو شیر
سپاه (جناحی)به میدان جنگ
همه کینه ورزند مثل پلنگ
که مردان (گوده) برتر از هر گروه
چو افراسیابند همه با شکوه
خداشان دهد قوت و نصرتی
به دزدان دهد خواری و ذلتی
به یادت بیاور تو در سال پیش
که ایلت چپو شد اسباب و میش
بیاوردند از پیش بردند همه
ز اسباب و اموال و میش ورمه
اگر خان بگوید به ایشان را
مسخر کنند ملک ایران
اگر خشم خان آید به جوش
شماها چه باشید ای کهنه پوش
که کار شما دزدی و رهزنی
ایا خرس پر پشم پیر دنی
ز اسباب و آلات در روز جنگ
فراوانتر از پادشاه فرنگ
محمد تقی خان ، خان زمان
بود سرپرست همه حاکمان
به عزّ و وقار و به دولت بود
که نام بزرگش صولت بود
تشخص چو شاه کیانش بود
عدالت چو نوشیروانش بود
همه حاکمان زیر دست وی اند
به اصل و نسب، جمله پست وی اند
سر کار همه حاکم از پیش اوست
چرا که با پادشاهان نکوست
خدایا جهان تا بود بر قرار
همیشه بکن خان ما پایدار
به حق بزرگان دین سر به سر
شود حرمت و عزتش بیشتر
خدایا تو این خان عالی نسب
بکن فتح بابش به ایل عرب
وزیرش به عقل است بوزر جمهر
که مثلش نباشد به زیر سپر
به حق ده و دو امامان پاک
که این قوم دزدان بگردن هلاک
همه پاک گردند از روی زمین
همه کشته گردند با مارتین
خدایا برایشان وبایی فتد
و باقی بدی بر بلایی فتد
نماند یکی از برای دوا
چرا که بود فعلشان ناروا
خدایا به حق جمیع رسول
دعاهای ما جمله فرما قبول
سنه الف و سیصد و هشت بود
که این جنگ نامه زنو رخ نمود
هر آنکس که دارد این قصه دارد پسند
به فردوس اعلی مگر او برند
هر آنکس که گوید بد قصه ام
به بار ش رود جمله ی غصه ام
(ضعیفی )بکن نظم خود مختصر
که خاموشیت بهتر است ای پسر

*بر گرفته از در دری :احمد حبیبی

چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۱

دوور تو لـُو - دیر تون از لی بیت -بلا به دور


در سالهایی نه چندان دور مرگ بر اثر اپیدمی یک بیماری در اچمستان سالی را به نام سال دردی بر جای می گذاشت اگر چه پیشرفت علم پزشکی و رو به سامان رفتن زندگی و بهداشت چهره ای دیگر به تندرستی بشر بخشیده است اما واژه های به جا مانده از آن دوران در فرهنگ لغت اچمی جای خویش را همچنان حفظ نموده است.بد نیست با یاد آوری آنها هم تلاش بیشتری در حفظ سلامت به کار گیریم هم در حفظ واژه.

آنچه ما در چنته داشتیم...دوور تو لـُو - دیر تون از لی بیت -بلا به دور...
زکام : چادمون
سِل : دَردِه بَدِه - درد سیَه
استفراغ : کِسّیون- ایک
گواتر : غمباد
وبا : بد رُوِش
یرقان : زردکی - زردی
دوا : دوا
عفونت : چـِرک
فلج : شـُلـَه- شـَل
معالجه : دَرمون
معاینه : وارَسی
تلقیح مصنوعی : بَچ ندو
طبیب : دُگدُر
جمجمه : جُودُنـَه
مغز : مَشـَه -مِش
کیله : گـُردَک - گـُردکی
کبد : جگر
طحال : هُوکـَپ
کیسه صفرا : زارگ
قلب : دِل
بطن (شکم) : اَشکـُم - تیپـَل
سرخک : سُرخی
آبله : گــَل - گــَلِه
روده پیچ : ریده پیچ
مریض : ناسای
سیاه سرفه : سَ کـُک
ویار : آرمَه - انگونی
کـَهیر : لـَکـو پیس
اسهال : اشکـُم رُوِشت
مخملک : مخملی
آبله مرغان : پیکِه - تـُسی بـُکی
جذام : کوفت
نفخ : باد
سرطان : درد بی درمون - درد بریکِه
متورم شدن سر و صورت : لی پَ دُتــُو
روماتسیم : روماتیز - وَه ورم

امراض پوستی : گــَری
زگیل : گِک -لـُسـُو
زائو : زن چله ای
تب خال : تـُولونـَک - تُو دُنـَک
رفلاکس نوزاد : کـَشکِه - ماست اوشکردو
تب : تـُو
غده : مُرُک
کبود شدن استخوان : سیه چَکی- خون مرده ای
سرفه : کـُک
گیج : تپه تاس - گیچ
قش کردن : جوشه دُر چده
سوزش معده : بَرسِز
صرع : خِه
تاول : هـَوگ - تاول
خشک شده خون روی زخم : کـُرُفــَه - کـُرُشک
خال : نشونـَه

آسم : تنگی نفس
شُش : پُپ
نای : بُلیری
صقل معده : لِی دِل
فتق : پرده ای
آسیب دیده : دو خسسی - دَخـَس
مرض قند(دیابت) : شکری - کـَند
سینه پهلو : لاتـَه
شاشبند : مِستـَه فِشار
ناخنک : تراخم 
لب شکری : بُچ نمزی
تب و لرز : تـُو سرمایی
پیسی یا برص : پیسَه - پیسی
پیچ خوردگی : واچپدو
فیستول : ناسور
بواسیر : باسیر

لطفا در صورت امکان در جمع آوری این نامها ما را یاری کنید... 

چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۱

حضور سبز

انسانهای نیکی که مردمان را به راستی و درستی رهنمون می شده اند و در سختی ها یار و یاور بوده اند همواره مورد ستایش قرار گرفته اند..گاه نیک نهادی و نیکو کاری آنان که از اوتاد جهان بوده اند چنان در دل مردم روزگارشان رخنه می کرده که پس از کوچیدنشان از این دیار خاکی نیز به یادمان آن همه نیکی برای احساس آرامش و پناهی بر آنان مقبره می ساختند و سپاسشان را پاس می داشته ا ند..اچمستان بزرگ از این نفس گرم این عزیزان هرگز خالی نمانده و جای جای بقعه ها و زیارتگاههایی دل در طلب مشتاقان را آرامش داده است ... خوب یا بد پناه بردن و مباحث دینی و ...بماند که آن چه در طریقت معرفت و شناخت خداوندی آدمی را آرامش می دهد همان نکوست...

با هم سری می زنیم به زیارتگاههایی در اچمستان که دل رمیده های بسیاری دارند...


    کوخرد -عکس از محمد بارکار
 بریز-عکس از سهراب طاهری
  بریز-عکس از سهراب طاهری
 آرامگاه سید یوسف-کنچی -عکس از منصور خ
مقبره سید محمد سید منصور- چاه بنار- عکس از منصور خ

چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۱

مسیر داغ

در پیچ و خم تمام این جاده ها دل را پیش رانده ای تا به برزنی برای بودن برسد..برزنی که بوی خوب خاک کلافه اش می کند و بوی باران زندگیش می بخشد..

مسیری که بوی دستان آفتاب سوخته ی پدر می دهد و چشمان بی تاب مادر در بی قراری یک روز داغ تابستان ..
مسیر داغ اچمستان...















یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۱

ضرب المثلهای اچمی

وقتی وارد زبان اچمی میشوی آنقدر در آن غرق میشوی که شاید هیچ زبانی را نتوانی جایگزین آن کنی هم از نظر واژه ای و هم از نظری غنا و خلوص زبان آن، در زبان اچمی ضرب المثلهای شیرینی داریم که شاید یافتن همانند و ترجمه اش در زبان فارسی کمی مشکل باشد، گذری داشته باشیم بر ضرب المثلهایی به لهجه سدهی در گویش خنجی...
  • خَرُت دراز شامبُن!  !kharo deraz shamabon
پایت را از گلیمت درازتر نکن یا پررو نشو
  • اَما تِه پَی لـَک شوده؟  ?ama tepae lak shoode
معمولا موقعی که کسی سرکار گذاشته میشود این ضرب المثل را بکار میبرد

  • دَل پَل نِزَتِی  dal pal nezatei
 برای جایی که خلوت باشد بکار میرود- برهوت

  • کلـَّـت تـَل بِکو که سِر هُمساده تراشده اِت kallat tal beko ke ser homsada terashedehet 
معمولا در زمان گذشته دلاک یا سلمونی دوره گرد بوده و به روستاها سر میزدند و به همسایه که میرسید میگفتند سرت را خیس کن که سلمونی خانه همسایه است و کاربردش زمانیست که به کسی میگویند تو هم آماده با که به تو هم میرسد.

  • چُن خَر اِه گالـَه اِم chom khar e gaalaa em

همانند الاغی که به سنگ آسیاب بسته اند دور سرمان میچرخیم معمولا موقعی در حالت سرگردانی این ضرب المثل بکار میرود.

  • شتر سواری اِه دوکـُو دوکـُو یبه  shotor savavi e dokou dokou yabe
شتر سواری دولا دولا نمیشود.

  • اندو خری دگـَه سَکـَت یبه endo khari dega sakat yabe 
معمولا موقع خوش شانسی بکار میبرند –شانس طلایی

  • هُو آلـِی فِ پُر اچِه  hou aa lei fe por ache
معمولا وقتی شانس شخصی دارا داراتر میشود این اصطلاح را بکار میبرند (فِ :نوعی کوزه)

  • یَک دست صدا اوشنی  yak dast soda oshni 
یک دست صدا ندارد
  • خُد ساه او دِل تو یَبه اچه چا   khod saah o dele to yabe eche cha 
معمولا برای کسی که نمیشود به وعده هایش اطمینان کرد بکار میبرند

  • خَرُت اَچـِه؟ ?kharot ache
صحبتت میچربد؟ یا فلانجا پارتی داری؟

  • خَر ِ نِخِلِـدَه، آخـُل آبَستـَه  khare nekheleda ,akhole abasta

خر نخریده و آغل آماده

پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۱

سل خش ، حاصل گش


سلام دوستان خوب من...

یک سال گذشت با حس ها و دغدغه های مشترکی که از پس سالیان سال بودنمان ریشه می گیرد..انگار هنوز در نفس کش سرازیری های فیروز آباد به نیلگونی دریا چشم دارم و برافراشتگی بی مانند کوه های دل ستبری که بر خود لوای ایستادگی بسته اند از خشم و طغیان روزگاران نهراسیده اند و سینه به سینه ی زمین خود را به ما رسانده اند تا از برکت بودن لبخند به چهر ه ها بنشانند..

دوستانم ،وبلاگ اچمستان در کنار شما بودنش را حاصل همان عشق و حس مشترک به زبان و زادبوم پدری ای می داند که فرهنگش صلح و عشق ورزی به انسانیت است.همه می دانیم که در گذر روزگار آن چه هر روز کمرنگ تر می شود یادمان گذشتگانی است که شکوه زندگیشان صدای رگ بلند کاریز در شاهرگ بهار بوده است..دست به دست هم دادیم تا از صفایی که در این مسیر رنگی به رخساره ی بودنمان می دهد حرف بزنیم و از دلواپسی هایمان بگوییم و از آنان که برای نگهداشت ارزشها در گذر از زمانه خویش از هیچ تلاشی دریغ نمی ورزند.به شهرها سرک کشیدیم از قبرستانهای دیار تا میدانهایی که مهر اچمستانی بر پیشانی دارند ،از انبان مادربزرگ و داروهایش تا آشپزخانه ی گرم او ،از بزرگمردان هنرمند و دانشمند و سیاستمدار و ....حرف زدیم و می دانیم که هنوز حرفها و صحبتها با هم داریم..در این یکساله همدیگر را رها نکردیم با دغدغه های آشنا دل به یکی بودن سپردیم.باشد که در پایایی و پویایی این وبلاگ باز هم با هم همراه باشیم..


مهربانیتان همیشگی/دلتان به عشق اچمستان گرم باد.
با احترام احسان عسکری

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۱

گِـلـِه

عیسا اهل زمین است یا اگر پارسی به سیاره های دیگر هم داشت اهل همه جا..انگار وجب به وجب خاک را می شناسد..می گوید قدیم‌ترها صدای میرزایم (به ماشینش این اسم را داده است) که در ده می پیچید ،دوره می شدم و هر کس هر چه لازم داشت خودش از بار بر می داشت ، خودش حساب می کرد و بعد از تعارفات برای استراحتی در خانه اشان و دعوتم به نان و مهیاوه و چایی داغی می رفت ..صفا بود و صمیمیت و صداقت و خیال راحت..حالا که پا به سن شده ام و صدایم از نایم در نمی آید نه دو راهی کرمستج و نه دم تنگ و نه سر خور و نه میدان عمادده و نه هیچ جای دیگری چشمی از سر محبت انداخته نمی شود ..به جایش ویراژ و چرخ و پیچ موتورسواران جوان که به هیچم میگیرند و با لحن آهای پیرمرد بزن کنار!!!غریبه ترین مرد شهر آشنایم می کنند... 

دلم از این که ماشین خرازیم از کار افتاده نمی سوزد..از این که دل و دستم از کار افتاده هم نه..برای آن صفای از دست رفته..آن صداقت گریخته و آن نگاه آشنا و محبت بی پایان دلم تنگ شده است...برای بارانی که جاده های خاک خورده‌ی بی دل را جانی تازه بدهد و روحی تازه بدمد... 
دلم برای از کار افتادگی محبت و دست به دریوزگی طمع‌های نا به جا می سوزد... 
انگار دلم شده است پـِشین های داغ آفتاب زده‌ی بی سایه... 
انگار این جاده های مرده مار...چنبره می‌زنند تمام مسیری که صداقت از آن گریخته... 
راستی صفایمان چه شده؟ 
عیسا از چه گله مند است؟ 
مگر جاده های روکش خورده تظاهر کاران پر ریای دغلبازند که چنین بی سایه آتش تابستانی اشان را درهرفصل بر صورت گل انداخته ی آدمی می کشانند... نمی دانم دلم برای عیسا گرفته است یا برای تمام دو راهی هایی که او صداقت را در آنها گم کرده است...

BoShK

جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۹۱

در مسیر

تمام راه خبر از تندی تابستان می داد.من مثلا خواب بودم و مادر تمام تلاشش این بود که پرده کنار نرود و داغی آفتاب روزنه چشمانم را زخمی نکند.فت فت کولر اتوبوس و گریه ی بچه ای در صندلی عقب مسیر را طولانی تر می کرد.تا به حال تجربه اتوبوس نداشتم.هیچ وقت بر صندلی خسته کننده اتوبوس نلمیده بودم و هیچ وقت توی یک راه این همه دست به دست نشده بودم..بوی ضد آفتاب ماسیده و انگار تاریخ گذشته ی زن صندلی کناری که از دست لباس محلی مادر شوهرش عذاب میکشید و مدام با موهای زیر مقنعه اش ور می رفت تا ته معده ام را می آزرد..مسافر صندلی جلویی با شوهرش دعوا داشت که چرا تمام حواسش به شکستن تخمه بوده و از خواب بیدارش نکرده که دارویش را به وقت بخورد..اتوبوس ایستاد و من چشمانم را گشودم.پیرمردی برای رهایی خودش از فشار مثانه بالاخره راننده را راضی کرده بود اتوبوس را نگه دارد از اتوبوس پیاده شد و پشت سر او هم چندتا زن و مرد بچه بغل..پمپ بنزینی بود انگار..دو سه تا گدا خود را سریعا به درون اتوبوس رسانده و دستهایشان چنان که بویشان و زاریشان ماشین را برداشته بود..حس می کردم سالها به عقب برگشته ام..به جاده های پر دست اندازی که آدمی را دنده به دنده می کند و آدمهایی که با لبخند از تمامی مسیر راضی اند و هدفشان فقط رسیدن به جایی است..به جایی که مادرم برایم رسیدن به آن لحظه شماری می کرد..مانده بودم مادرم چه چیزی را در این جاده ها رها کرده که بعد از چندین و چند سال دوباره آمده سیلی آفتاب تابستانه را بر صورتش حلال کند و لبخند بزند..شاید این رضایت خاص مردمی که رسیدن به مقصد برایشان توقف اتوبوس فکسنی در جایی به قول مادرم به نام ( بهشت دنیا) بود ...اتوبوس هر چه پیشتر می رفت مرا به ابن بطوطه و تمام کسانی که این مسیر را زمانی به عنوان یک جهانگرد گذرانده بودند نزدیکتر می کرد..انگار جایی در ناکجای تاریخ این مسیر متوقف شده بود..جایی از پس سالیان مردمی که هنوز بوی خوب خدا را در خاکشان می جستند و نهایت آرزویشان به کام جان نوشیدن شهد خرمای نخلستانهای پدریشان بود و دمی آسودن در کناره ی برکه و زیر کناری که خاطرات کودکیشان را ورق می زد..با مادرم آمده بودم.برای نفس کشیدن این همه راه..برای این که به قول او من هم بفهمم یک اچمی ام..
سواد شهر که از دور پیدا شد برق چشمان مادرم لبخند بودنم را دو چندان کرد و به یادم آورد چقدر کوههای رنگارنگ و رگه دار مسیر زیبا بودند و آن مرد میانسال بوفه ی اتوبوس چه صدای زیبایی داشت و ترانه های یوسف هادی که می خواند چه دلنشین بود..چنان که نگاه دخترک موپریشان و خوش خنده ی دو صندلی جلو ترم..

boshk*

یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۱

بهار پاییزی آوای اچم


این که در دل قاره ای دیگر،در سرزمین موسیقی،در شهری که جلوه ی فرهنگی اروپاست از سوی مرکز ادبیات و هنر فراخوانده شود تا آوای زیبای اچم را در گوش جهان به نغمه باز خواند مایه مباهات و افتخار است برای تمامی اچمی ها و دلدادگان به موسیقی و آوای دلنشین اچم..دکتر خنجی بار دیگر کاری کرد کارستان تا به ما بنمایاند در راهی که به عشق پیش رو گرفته است عاشقانه تجلی گر روح بلند هنر است و در این ره پیشوای همه ی آنانی که عشق به منزلگه هنر می رساندشان باشد که در دیگر هنرها نیز اچمستان قد علم کند و در کنار موسیقی نقاب از چهره ی دلبرانه ی خویش بر گیرد...دکتر خنجی عزیز تو را می ستاییم و بر نگاه بلندت بوسه ی عشق می نشانیم که به راستی فلک را سقف بشکافته و طرحی نو در انداخته ای ..همیشگی پر شور و مستدام باشی.



چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۱

نمادهای اچمی

شهر ها و روستاهای اچمستان هر کدام نشانی از قدمت و غنای فرهنگی سرزمین کهنمان ایران عزیز است...کوچه پس کوچه هایشان بوی صفا می دهد و نمادهای تاریخی ، فرهنگی و اقلیمی و جغرافیاییش در میدانها نشان هوش و ذکاوت شهروندان در پاسداشت ارزشها.
با هم نگاهی داشته باشیم به چند میدان در شهرهای مختلف اچمستان...
بستک-بهرام دیده جهان

 کوخرد-غفار-پانورامیو

لار-سایت صحبت نو

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۱

باز آمد ماه مهر...

ای که دستت می رسد کاری بکن            پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

دوستان خوب شما همواره یار و یاور نیازمندانی بوده اید که چشمشان به یاری شما لبخند می زده است و بارها ثابت کرده اید که اچمستانی یعنی عشق به هم نوع یعنی یاری و یاریگری.
اگر به همین چند وقت اخیر نیز نگاهی بیاندازیم می بینیم.
وقتی آن جوان نیازمند به کلیه در پس مخارج متوقف شد شما بودید که به یاریش شتافتید.وقتی آن محیط بان نیازمند یاری بود شما به کمکش رفتید.نوعدوستی خود را در کمک به زلزله زدگان آذربایجان نشان دادید و هنوز بر آنید که مهر مستمندان را به دیده منت بینید و یاریگر باشید..
چندی است با آمدن شهریور به پیشواز مهر رفته ایم..بازگشایی مدارس و دانشگاهها.چه خوب است از یاد نبریم که هستند خانواده هایی که زیربار مخارج تحصیلی کمر خم کرده اند و هستند دانشجویانی که به سیلی صورت خویش را سرخ نگه داشته در کنار تحصیل چند شغله اند..نگاهی اندک به پیرامون آنها را به ما می نمایاند.فراموششان نکنیم و با لبخند مهربانی و کمک یاریگرشان باشیم.

دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۱

دوبیتی و اچمستان

دوبیتی در دل و جان مردم اچمستان ریشه دارد و واگویه های درون پر جوششان از زیر و بمهای زندگی در غمها و شادی هایشان می باشد..نه نیاز به معرفی شاعرانش هست و نه نیاز به گفتن از چیزی که در جای جای اچمستان به نامهای:

بِت/شروه/شروا/شلوا/سری یا سرود..می‌ شناسیمشان..اگر چه شاید در ادبیات کلاسیک هر کدام از نامهای برده شده به شعری خاص اختصاص یابد ولی در نگاه به شور نشسته ی پیران این دیار که می نگری دوبیتی بر دل و جانت می نشیند که خود به این نامها می خوانندشان..
با هم شنیده های بارهایمان را مزه مزه ی جان می کنیم:

محیا شاعری از کال:

خدايا روز اميدم سرآمد
شب نو ميديم اندر برآمد
زاول تا به آخر عمر محيا
به تاراج دو زلف دلبر آمد
......

بهار آيد زمين گلجوش گردد
در آيد يار و اطلس پوش گردد
در آيد يار محيا با جوانی
گل و بلبل به هم بيهوش گردد
------------------------
عبدی شاعری از بهده:

بلند بالا بزن دوشت به دوشم
شمالي هاي گوشت برده هوشم
سر دستم گرفته چون غلامي
بزن بنگي كه عبدي مي فروشم
.......
گلی از بيخ كوش آ مد به بهده
خداوندا صبوری بر دلم ده
مگر عبدی به چشم خوش ببيند
همان دردی كه دارد می شود به


------------------------
باقر فداغی :

صدای دخت عمو، می زنم من
نفس از قالب جو می زنم من
برای دخت عمو هست باقر
که الحق و هیاهو می زنم من

........

همانند قد سروت پری نیست
محبت هات مثل دیگری نیست
اگر باقر نمی خواهی بگو فاش
دگر حاجت به جنگ زرگری نیست

یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۱

اضافه بار زندگی....

کلکلاتی و زخم روزگار...

سلام اچمستان، مَوِست یَک مثـَل اچُمنی به گویش خنجی تزبر بنویسم.
-چُد روزی کبل یک جَی هُدم. یک مهمونی شونسه رسیس اله در نظر بگلی دم در ویسِت، یه کِسَهِ ی هم مهمو شه دَس باره چَلخُمه و مهلوم هم نی چه شه هَه .صاحب خونه هم دم در وَیسَدِه ندونسِی اسِی که من اسِی هی شونورده یا مُن خوشونِه. اوندت داخل وَ کِسَه هم پَنَهی شونه او نشی شسِست،ما موندونست حکمت کِسَه ی چلخُمه وابدنو چیه. تا انکه چدت وُ کِسَه ول بو ،شودونست که سوخاتیه او مُن صاحب خونه اُو اسی چَش روشنی شونَورده. اله کری مونبا چه شه هُد که رسوایی بشته بار نتارُم- خب باات خب ننت خوب ان چه رسمیه که بعضیا شوهَه؟. اگه چی سوخاتی تونی ببری خونَی کسی تی بسته یا کِسَی ولمی وینسی ،کاخذ کادو هم ولم شدور کنی یا اگه توندور نکه ته اندو هم نه ولمه، دم دِر هم که رسیسی هاتی دست صاحب خونه ته بعد از مدتیدو گله هم شِنکنی که چی موده تشکری اوشنکه-اگه من موکع نو شدست تی هم تشکر تون اَکو هم جهوتَیه-خب به نظر خوتو ان کرو درسته که سوخاتنی ببری پنهی وینسی کایم آکنی؟مه ما اَچُمنیا چـِمو کـُمتکَر باکنیدویه؟ یک وهیلَی اَبه بهته کز ان بم.

-بعد از مدتی اوندم خارج ،چدم دیدن یکی از کومیامو .مرد کاملی وختی موهست برم وا دُر یک پاکت نامَه ای شه کف نُکـُش بارُد مِنَم چَلخُمَه .مو فکر اومکه اشخالِه ، ولی نه ،شون کف نُک ما نَه ، بعععله اومدونست چی شه هه مُن ما اِه ،اوندم وادُر واز موناکه مودی یک چـِوِی پول شه هه، ینی تی چَشُم سیه بو ، خو مردک مه مو گداهُم؟ تهست چی موناته هم ابو اولا یک چی هوسیه بگ هرچی کیمت اوشهد. یک چی که بدرد آدُم شَخـَه یا یک چی که ارزش معنوی اوشهد.نهایتش تهست پول موناته هم، خیلی مودبانه ابو همندی موندست ته و بگه ،مَـیس یک چی تِسه هوسیم وخت نِبو یا اومیانس چه تسه هوسیم انم از ما کبول بکو اختیار دست خوت.کسد جسارت هم اومنی.

- یک مُشتی ملت هم موهسته فکت نشنفت یکی از خارج چدی وا ده. یه پـِلَ ی پُر اَت او اَشخال اسی بَچُش ،ننش،زنش خِر ملت اکنت. اصلا انگار حالی شونی که سی کیلو بشته یبه ببره، او بلکه اون رزگار سوتَی هم که پَلَدُمِه دهوشه چی اسی زنه او بچش شهی بورده ،اصلا ملاحظه ی مردم شونی اِنـَم یک معضل بدیه.

- یک بیلَه ای هم هت تی فرودگاه دُم اِن او اُن وایت اسی بار اضافیشو، هرکه شودی شلی خِر اختت که تو چی اوتنبا ته بارِ مو تالو بیُم ، خب یـَکـَتـُم تِتِک اوفتی یا بار زیادی مبو یا هَم فکر اضافه بارُت بکو.

- یک مُشتیدو هم هت از ده که اتهت یه مشت مچن هرچ و پرچ و بیخودی شوباره که اصلا آدُم خجالت اکشی واگه .خٌب اوندفه تی فرودگاه ویستم خد یکی از بچیا هرکه سطل یا کارتون شدست بارد رشخند مونه اَکه، ننمو هم قرارُد بیا. همه که اوندت بله اومدی ننش خد خوگش یکی دوتا سطل شوندس باره تـُخم شِهَه خد روخن خَش . مِه رفیکُم ترک آکو که رسوا بدم اون ننته خد خوگِت که سطل سوندست باره، مه قحطی اوشبا؟ اگرم تونَی چی بیاری ولم بسته بندی بکنی ته اندو زشتی اِبارنِتا.

خلاصه آخر کلام انکه کـَی مونَی راه آدُی اچم؟..بهته کز ان بم سال 2012 هِماااااااا.
کلکلاتی


شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۱

عیدی مناتی/کلم پیکه مناتی



رمضان به پایان رسید و خیلی ها را در غم به پایان رسیدن خود گذاشت، مومنانی که غرق در راز و نیازهای این ماه پر برکت بودند و دستهای دعایشان‌‌‌ ‌رو به آسمان بلند،.
یادش بخیر قدیما که قدرت خبر و رسانه در این حد نبود و اعلام روز عید یک خبر ملی نشده بود ، یکی دو روز آخر نزدیک غروب همراه پدر به پشت بام می رفتیم و پدر با دوربینی که چشمش را مسلح میکرد به جستجوی ماه می پرداخت، دور و بر که نگاه میکردیم بر همه پشت بامها کسی حضور داشت و همه در جستجوی ماه . چه شوقی داشت وقتی من نیز دست را سایه بان چشم میکردم و رو به آسمان به دنبال ماه می گشتم. البته مشتلق گرفتن و خبر رسانی پیدا شدن ماه بر عهده من بود، حالا دیگر از اول شروع ماه رمضان همه میدانند چه روزی عید می شود و دیگر کسی با شوق دنبال ماه نمیگردد. آه ماه جان  بعد از آن روزها کسی دیگر در جستت نیست، غمت ستودنی است.
 رسم و رسوم زیادی بودند که در این روزها دیگر رنگ و بوی و شوق قدیم را ندارند. به ذهنم که بر میگردم عید برای خودش دبدبه و شوری و رسومی داشت. خیابانها شلوغ می شدند و بازار پر بود از مردمانی که برای پایان این ماه و گرفتن لباسهای تازه و اسباب پذیرایی ، با دلی شاد به بازار می آمدند تا خود را آماده کنند برای عید. عید در راه است و باز خبر و انتظار رسیدنش است که ما را می برد در خاطرات و برای مدتی همانجا نگه میدارد. به فکر فرو میروی می بینی هر کجا عید رنگ و بوی خاصی دارد و به قولی رسم و رسوم و آداب است که عید را کمی متفاوت می‌کند. آن حس خوشایند خفته در عید ما را بی تاب رسیدنش می کند .ازهر کجای اچمستان که باشیم .
روزی که صبح زودش برای نماز عیدش همه مردم شهر با آراسته ترین لباسهایشان در مسجد بزرگ شهر حضور می یابند یادمان می اورد که در این صبح زیبا کینه ها را باید دور ریخت و شاد رخی را به جمع آورد و دید و بازدید های فامیلی و غیر فامیلی را شروع باید کرد. اولین سفره صبحانه به یاد ماندنی که بعد از برگشتن از مسجد همه اعضای خانواده را دور هم جمع میکند مزه اش نوش نثار می کند. ناشتایی که تصویر مزه اش از ذهن من شکمو هیچ گاه پاک نمیشود، از بلالیت و تخم مرغ نیمرو گرفته تا هاویشنی که دم کردنی و حلوایش بر سفره های می آورند تا به قولی معده را از عادت تنبلی یک ماه در آورد. بر اعضای خانواده که آغوش گشودی و سر و صورت بوسیدی، از خانه با قرار قبلی با خانواده جایی رار می گذاری تا با هم به دیدار بزرگان فامیل و ایل و قوم و بزرگان شهر روی و سرشار و مسرور از این سنت و زیبایی گردی. بوی دید و بازدیدها با بوی لباس جدید بچه های شهر و صدای عیدی عیدیشان در هم می آمیزد.


وقتی از شهر دور می شوی و در غربت حس عید را بر دیده می نهی بیشتر به زیبایی های عیدانه ی شهر خود پی میبری و تازه به یاد می آوری اچمستان هم رسمهایی دارد که روز عید را مختص کرده و یاد آنها خالی از یاد خاطرات ایمانی نیست. به کوچه ها که می آیی میبینی که پر از رفت و آمد دید . بازدید است و بچه ها گروهی برای جمع آوری عیدی در کوچه ها، آواز خوان به دنبال رویاهایشان درون دنیای خیالی خودشان مسرور می گردند. چه زیبا و معصوم لباس پوشیده اند.
صدای شوق بچه ها این روزها چیزی جز به هم جور کردن رنگ و مد لباسهایشان و این که در این روز، اول به دیدن کدام عزیزشان بروند نیست. رویاهایشان بالای سرشان که هر بار ابرک رختک پوشانده را با هم به تماشا می نشینند و گاهی وقتها نیز عوض کردن عیدی ها و تقسیم کردن آنها... دید و بازدیدها که تمام شد و بعد از اینکه در هر خانه ای با سفره پر از شیرینی و آجیل و انواع میوه ها از مهمانان پذیرایی شد اسکناسهای نویی که از قبل تهیه کرده ای را به بچه ها می دهی ودنیای کودکانه اشان را غرق شادی میکنی تا موسیقیای آواز معروفشان طنین انداز شود همان آواز پر از خاطره ای که خودت بارها جلو در خانه ها با گروه چند نفره ای که تشکیل داده بودی خوانده ای(عیدی مناتی کلم پیکه مناتی).


عید رنگ دیگری هم دارد اگر عزیز از دست رفته ای در میان خاندانی باشد که نخستین عیدش سپری نشده باشد موظف میشوی به رسوم عید تقسیم صبر و بردن شادی به خانه آن مرحوم را نیز اضافه کنی و همراه با بقیه اهل گروه فامیل به دیدن آن عزیزان بروی تا در شاد کردن دل آن عزیزان شریک باشی ظاهراً در بعضی جاها گروهایی که برای دید و بازدید دور هم جمع شده اند، اول به قبرستان شهرستان میروند بعد از قرائت فاتحه برای رفتگان هم طلب آمرزش می کنند و بعد به بازدید از اهل فامیل می روند.

..
عید با تمام رنگ و بوهایش رنگ یکدلی و شادی و شادمانی دارد..باشد که به یمن این روز مقدس اگر در توانمان باشد به زادگاهمان بر گردیم و در جمع فامیل این روز گراندر را به جشن بنشینیم و اگر غیر از این حد اقل اندکی از آن رنگ و روی سنتمان را درمحل زندگیمان به جای آوریم...
عیدتان مبارک/رنگ و روی شادیتان خوش/و طاعات و عباداتتان مقبول درگاه حق..



ا.م
عکس ها از: دکتر خنجی

شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۱

ابراهیم سخایی/شور عشق


هر وقت در هر مکانی می بینیش به سرعت جذب انرژی نا تمامش میشوی. فرقی عمیق بین خودش با باقی هم سن و سالهایی که تا به حال دیده ای دارد. آقای ابراهیم سخایی، متولد 02/01/1324-خنج/ با تمام ظاهر پیر انگار از کار افتاده اش همچنان با قدرت عشق سر پا است . شوق کار دارد  و آرزوهایی که با عشق به آن می پردازد و جوان ترهایی را  که می شناسی بسیار عقب مانده تر از اویند در جستنهای هنری و نام داری،از  مشتاقی پر شوق و تعصبش  در فوتبال گرفته  تابا سر شوق دویدنهایش در  لحظات زندگی. خاطراتی  از میادین فوتبال دارد ..از به دنبال توپ دویدنهای علی پروین تا به گفته خودش روز دیدارش با سنگربان نامی  فوتبال ایران آقای عابدزاده در بستر بیماری....
بعد از عمل باز قلبش،  شوق و توان بالایش را کنار نگذاشته و  همچنان آرزوهای شیرین دارد و با شوق به کارهای روزمره اش میرسد و انگار نه انگار بیش از شش دهه از عمرش گذشته است.
آقای ابراهیم سخایی تا مدتی پیش مدیر و مسئول پارک کوهپایه خنج بود و این حس سر زندگیش را به تمام محیط آنجا نیزداده بود این گفته را می توانید با مقایسه دوران بود و نبودش در پارک کوهپایه حس کنید..
وقتی برای رفع خستگی با گذراندن اوقات فراغت و محیطی آرام به پارک کوهپایه خنج می رفتی  سعی و تلاش مسئولان برای ایجاد محیط دلگشا و سرسبز درک  می کردی ...عشق مسئولی دلسوز که در گذشته آن محیط را آباد کرده اصلاً سخت نیست،تقدیر و تشکر از او در دل درختان به اوج رسانده نهفته است اگرچه جا دارد به گوش مسئولان رساند، و دلیل این جا به جایی به نظر بی مهر را جویا شد.
شکوه عشق را از  زبان هر کس میتوان شنید و ظاهر آن را در روز مرگی تمام کارهای امروزمی شود دید. امّا به گفته هنرمند به نام آقای دکتر خنجی "کسی که با عشق ببیند ،با عشق بیندیشد و با عشق زندگی کند را در این روزها کم میتوان دید که به نظر من جناب آقای ابراهیم سخایی یکی از این افراد عزیز می باشد" .
 ناگفته نماند آقای سخایی از طرفداران هنر و موسیقی دیارش خنج است او عاشقانه گلستان را دوست دارد.  این ادعا را کسانی که در گذشته ، شبها کلیپهای گروه گلستان را بر روی دیوار پارک کوهپایه  بارها در حال اجرا دیده اند باور دارند. پخش کلیپهایی که با تلاش خود آقای ابراهیم ابزار پخش آنها تهیه گردیده بود.
این آدم نه خستگی میشناسد و  نه سن و سال را فاصله ای برای انداختن بین عشق و شور زندگی می پندارد وقتی برای باز گردانی روزهای قدیم زندگیش پای صحبتهایش می نشینی ،این خیال عاشق بودنش به حقیقت میرسد وبه نوعی به  درک می رسی... درود بر  عشق و درود بر چنین  شخص بلند نظری که شور عشق را با خودش آمیخته است....

عکس زیبای دکتر خنجی از آقای سخایی در فیس بوک و به نوعی تقدیر دکتر از این عاشق روزگار برای من تلنگری بود که به او بپردازم.
و تمام مهر و عشقش به زندگی را بستایم...

شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۱

مشهور فرامرزی..


شرح حال شاعر
محمّد ملّایی فرزند یوسف بن احمد گچویی، ملقب به مشهور (مشهور گچویی فرامرزی)، در روستای گچویه ی فرامرزان به سال 1310 ه.ش/1350 ه.ق متولد شد. پنج ساله بود که پدرش یوسف و عمویش محمد هر یک به فاصلۀ چهار ماه، در مبارزات و جنگ های محلی در سال 1315 ه.ش . (1355 ه.ق) کشته شدند.
یک سال بعد, مرحوم شیخ عبدالواحد فرامرزی که عموی آن ها بود، برای مدت کوتاهی از بحرین به گچویه آمد و محمد یوسف(مشهور) را با خود به بحرین برد. یکی دو سال در بحرین در مکتب خانه، مشغول فراگیری قرآن و خواندن و نوشتن می شود. او دارای هوش، حافظه و ذکاوت خوبی بود و اگر تحصیلات خود را ادامه می داد به موفقیت های چشم گیری نایل می گشت، امّا برای امرار معاش مادر و برادر کوچک تر از خودش و سه خواهرانش، اجباراٌ به کار بنّایی مشغول می شود. از آن جایی که علاقۀ وافری به این کار داشت، در عرض دو سال،شهرت به سزایی در امر بنّایی و معماری پیدا می کند و یک سال هم در عربستان سعودی به این کار مبادرت می ورزد.مشهور تا پایان عمر به بنّایی اشتغال داشت.
مشهور، انسانی مردم دار ،محبوب، خوش برخورد، پرهیزکار و با تقوا بود. خودش بیان و نکته دان و در میان مردم به بذله گویی معروف بود.هر چند از نظر مالی، وسع چندانی نداشت،اما طبعی سخاوتمند داشت و نسبت به فقرا و بی نوایان به اندازه توان خویش کمک می کرد و از اهل خیر و ثروتمندان برای مستمندان کمک می گرفت.
مشهور فرامرزی از خیل ترانه سرایانی است، مانند: محیای بستکی، باقر لارستانی، فایز دشتی بوشهری،پازواری مازندرانی، مختوم قلی فراغی ترکمنی و باباطاهر عریان همدانی که اینان همه، خود در شمار دلسوختگان دیار یارند.
اهل مطالعه بود و اشعار فراوانی از شاعر بزرگ پارسی و از سرایندگان محلّی از حفظ داشت. طبع شعری اش روان و شعرش عامّه پسند و مردمی بود. با خواندن دوبیتی های مشهور بر این امر وافق می گردیم که اشعارش با زبانی ساده و عامیانه، از شغل، حرفه و زندگی فردی خودش-به ویژه شکست در عشق و نرسیدن به دختر عمویش که اولین محبوبش بود-و نیز اجتماعی که در آن میزیسته است، سخن می گوید.
در سن 35 سالگی قصد ازدواج کرد و خواستار دختر عمویش، نوره فرزند علی فرامرزی بود، که به علل و جهاتی، مخصوصاً به خاطر مخالفت زن عمویش، موفّق نشد. اغلب اشعار و سروده هایش، از عشق نافرجام و عدم وصال به نگار نارنینش، حکایت دارد.
سپس به دیگر جای، نزد یکی از اقوام و نزدیکانش به خواستگاری رفت. در این دومین عشق، موفق شد و با ازدواج با دختری از بستگانش، سال ها با هم زندگی خوبی داشتند. حاصل این ازدواج دو پسر به نام های: یوسف و احمد و چهار دختر می باشند. پسران، تحصیل کرده و دارای زن و فرزند هستند و به کارهای دولتی و اداری مشغولند و به دختران دارای شور و فرزند می باشند و با زندگی موفق و مرفّهی در بحرین سکونت دارند.
مشهور به سال 1365 ه.ش(1986 میلادی) در بحرین بر اثر سکته ی قلبی در گذشت.ناگفته نماند مشهور فرامرزی،اهل گچویه (گـَچو،گـَچی) و از خاندانی است که استاد عبدالرحمان فرامرزی (گچویه 1276-تهران 1351) شاخص، نمونه و الگوی آن خانواده و به عبارت دیگر این که مشهورترین آنان می باشد،بود.
و اما نمونه شعری مشهور:

مشهور نیز مانند باقر فداغی لارستانی از این که زن عمویش، مانع وصال به دختر عمویش شده، آزرده خاطر گشته است:
اَلا عمـّو! نـدادی دخـتــرت را
به گوش کـردی سخن زنت را
سـر پـل صـراط و روز محـشر
بگــیرد  آه  بــاقـر  دامـنــت را

شاعر مشهور ما از دست زن عموی جفاکار و ستم کترش، دلشکسته و مأیوس گشته و گو این که از زبان سعدی به او گفته است:
حذرکن ز دود درون های ریش
که ریش درون، عاقبت سر کند
به هـم بــر مـزن تا تـوانی دلـی
که اهـــل جـهانی به هـم بر کند

مشهور، غمین و اندوهگین است و دوای دردش فقط وصال معشوقش می باشد و بس، اگر تمام خویشان و کسانش به کمکش بشتابند، کاری از آنها ساخته نیست:

کسی کز همّ و غمّ شادم کند،نیست
کــسی کـز فــکر آزادم کند، نیست
نباشد خــویش و نـزدیکان مشهور
کسی کز تشنه، سیرابم کند، نیست





مـیـان  دلبــران کـردم گـزیــنت
شدم مـجذوب آن زلفان چینت
کمی آهسته رو دلدار مشهور
چو آهو در روی،من در کـمینت

*با نگاهی به کتاب شعر و شروای مشهور فرامرزی(استاد احمد حبیبی).



شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۱

اچمی ها در المپیک...




المپیک...
نمی توان از کنار بزرگترین رقابت ورزشی جهان بی خیال گذشت و نگاهی به آن نداشت..
دیشب در میان زیبایی های بی مثال المپیک ۲۰۱۲ لندن آغاز شد..مراسم افتتاحیه ی باشکوه چشم میلیونها نفر را به خود خیره کرد و آرزوی حضور را در دل همه به وجود آورد..
با نگاهی به مراسم در اندیشه ی اچمستان بودم.در این اندیشه که در این سیر تاریخی  ما چه نمایندگان ورزشکاری را در المپیک داشته ایم  و آیا نیک اندیشان دیار ما که همواره دستشان پشتیبان راستین مردم است به این اندیشیده اند که برای ورزش دیار نیز بیندیشند و کاری کنند...نمیخواهم بگویم ما ورزشکار المپیکی نداشته ایم ..می دانم که داشته ایم.مثالش هم مثلا فیصل دانش در تکواندو که از اولین مدال آوران تکواندو کشور در المپیک است..شما هم مطمئنا کسانی را می شناسید...
ایران از سال ۱۹۰۰ اولین نماینده ی خود را در المپیک داشته است..اکنون  ۱۲۲ سال از حضور ایران در المپیک می گذرد..
در این مدت از اچمستان چه کسانی به عنوان ورزشکار در المپیک شرکت داشته اند؟
شما فکر می کنید تا حضور اچمی ها در المپیک چه مسیری را باید طی کرد؟
منتظر نظرات شما هستم..