یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۱

اضافه بار زندگی....

کلکلاتی و زخم روزگار...

سلام اچمستان، مَوِست یَک مثـَل اچُمنی به گویش خنجی تزبر بنویسم.
-چُد روزی کبل یک جَی هُدم. یک مهمونی شونسه رسیس اله در نظر بگلی دم در ویسِت، یه کِسَهِ ی هم مهمو شه دَس باره چَلخُمه و مهلوم هم نی چه شه هَه .صاحب خونه هم دم در وَیسَدِه ندونسِی اسِی که من اسِی هی شونورده یا مُن خوشونِه. اوندت داخل وَ کِسَه هم پَنَهی شونه او نشی شسِست،ما موندونست حکمت کِسَه ی چلخُمه وابدنو چیه. تا انکه چدت وُ کِسَه ول بو ،شودونست که سوخاتیه او مُن صاحب خونه اُو اسی چَش روشنی شونَورده. اله کری مونبا چه شه هُد که رسوایی بشته بار نتارُم- خب باات خب ننت خوب ان چه رسمیه که بعضیا شوهَه؟. اگه چی سوخاتی تونی ببری خونَی کسی تی بسته یا کِسَی ولمی وینسی ،کاخذ کادو هم ولم شدور کنی یا اگه توندور نکه ته اندو هم نه ولمه، دم دِر هم که رسیسی هاتی دست صاحب خونه ته بعد از مدتیدو گله هم شِنکنی که چی موده تشکری اوشنکه-اگه من موکع نو شدست تی هم تشکر تون اَکو هم جهوتَیه-خب به نظر خوتو ان کرو درسته که سوخاتنی ببری پنهی وینسی کایم آکنی؟مه ما اَچُمنیا چـِمو کـُمتکَر باکنیدویه؟ یک وهیلَی اَبه بهته کز ان بم.

-بعد از مدتی اوندم خارج ،چدم دیدن یکی از کومیامو .مرد کاملی وختی موهست برم وا دُر یک پاکت نامَه ای شه کف نُکـُش بارُد مِنَم چَلخُمَه .مو فکر اومکه اشخالِه ، ولی نه ،شون کف نُک ما نَه ، بعععله اومدونست چی شه هه مُن ما اِه ،اوندم وادُر واز موناکه مودی یک چـِوِی پول شه هه، ینی تی چَشُم سیه بو ، خو مردک مه مو گداهُم؟ تهست چی موناته هم ابو اولا یک چی هوسیه بگ هرچی کیمت اوشهد. یک چی که بدرد آدُم شَخـَه یا یک چی که ارزش معنوی اوشهد.نهایتش تهست پول موناته هم، خیلی مودبانه ابو همندی موندست ته و بگه ،مَـیس یک چی تِسه هوسیم وخت نِبو یا اومیانس چه تسه هوسیم انم از ما کبول بکو اختیار دست خوت.کسد جسارت هم اومنی.

- یک مُشتی ملت هم موهسته فکت نشنفت یکی از خارج چدی وا ده. یه پـِلَ ی پُر اَت او اَشخال اسی بَچُش ،ننش،زنش خِر ملت اکنت. اصلا انگار حالی شونی که سی کیلو بشته یبه ببره، او بلکه اون رزگار سوتَی هم که پَلَدُمِه دهوشه چی اسی زنه او بچش شهی بورده ،اصلا ملاحظه ی مردم شونی اِنـَم یک معضل بدیه.

- یک بیلَه ای هم هت تی فرودگاه دُم اِن او اُن وایت اسی بار اضافیشو، هرکه شودی شلی خِر اختت که تو چی اوتنبا ته بارِ مو تالو بیُم ، خب یـَکـَتـُم تِتِک اوفتی یا بار زیادی مبو یا هَم فکر اضافه بارُت بکو.

- یک مُشتیدو هم هت از ده که اتهت یه مشت مچن هرچ و پرچ و بیخودی شوباره که اصلا آدُم خجالت اکشی واگه .خٌب اوندفه تی فرودگاه ویستم خد یکی از بچیا هرکه سطل یا کارتون شدست بارد رشخند مونه اَکه، ننمو هم قرارُد بیا. همه که اوندت بله اومدی ننش خد خوگش یکی دوتا سطل شوندس باره تـُخم شِهَه خد روخن خَش . مِه رفیکُم ترک آکو که رسوا بدم اون ننته خد خوگِت که سطل سوندست باره، مه قحطی اوشبا؟ اگرم تونَی چی بیاری ولم بسته بندی بکنی ته اندو زشتی اِبارنِتا.

خلاصه آخر کلام انکه کـَی مونَی راه آدُی اچم؟..بهته کز ان بم سال 2012 هِماااااااا.
کلکلاتی


شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۱

عیدی مناتی/کلم پیکه مناتی



رمضان به پایان رسید و خیلی ها را در غم به پایان رسیدن خود گذاشت، مومنانی که غرق در راز و نیازهای این ماه پر برکت بودند و دستهای دعایشان‌‌‌ ‌رو به آسمان بلند،.
یادش بخیر قدیما که قدرت خبر و رسانه در این حد نبود و اعلام روز عید یک خبر ملی نشده بود ، یکی دو روز آخر نزدیک غروب همراه پدر به پشت بام می رفتیم و پدر با دوربینی که چشمش را مسلح میکرد به جستجوی ماه می پرداخت، دور و بر که نگاه میکردیم بر همه پشت بامها کسی حضور داشت و همه در جستجوی ماه . چه شوقی داشت وقتی من نیز دست را سایه بان چشم میکردم و رو به آسمان به دنبال ماه می گشتم. البته مشتلق گرفتن و خبر رسانی پیدا شدن ماه بر عهده من بود، حالا دیگر از اول شروع ماه رمضان همه میدانند چه روزی عید می شود و دیگر کسی با شوق دنبال ماه نمیگردد. آه ماه جان  بعد از آن روزها کسی دیگر در جستت نیست، غمت ستودنی است.
 رسم و رسوم زیادی بودند که در این روزها دیگر رنگ و بوی و شوق قدیم را ندارند. به ذهنم که بر میگردم عید برای خودش دبدبه و شوری و رسومی داشت. خیابانها شلوغ می شدند و بازار پر بود از مردمانی که برای پایان این ماه و گرفتن لباسهای تازه و اسباب پذیرایی ، با دلی شاد به بازار می آمدند تا خود را آماده کنند برای عید. عید در راه است و باز خبر و انتظار رسیدنش است که ما را می برد در خاطرات و برای مدتی همانجا نگه میدارد. به فکر فرو میروی می بینی هر کجا عید رنگ و بوی خاصی دارد و به قولی رسم و رسوم و آداب است که عید را کمی متفاوت می‌کند. آن حس خوشایند خفته در عید ما را بی تاب رسیدنش می کند .ازهر کجای اچمستان که باشیم .
روزی که صبح زودش برای نماز عیدش همه مردم شهر با آراسته ترین لباسهایشان در مسجد بزرگ شهر حضور می یابند یادمان می اورد که در این صبح زیبا کینه ها را باید دور ریخت و شاد رخی را به جمع آورد و دید و بازدید های فامیلی و غیر فامیلی را شروع باید کرد. اولین سفره صبحانه به یاد ماندنی که بعد از برگشتن از مسجد همه اعضای خانواده را دور هم جمع میکند مزه اش نوش نثار می کند. ناشتایی که تصویر مزه اش از ذهن من شکمو هیچ گاه پاک نمیشود، از بلالیت و تخم مرغ نیمرو گرفته تا هاویشنی که دم کردنی و حلوایش بر سفره های می آورند تا به قولی معده را از عادت تنبلی یک ماه در آورد. بر اعضای خانواده که آغوش گشودی و سر و صورت بوسیدی، از خانه با قرار قبلی با خانواده جایی رار می گذاری تا با هم به دیدار بزرگان فامیل و ایل و قوم و بزرگان شهر روی و سرشار و مسرور از این سنت و زیبایی گردی. بوی دید و بازدیدها با بوی لباس جدید بچه های شهر و صدای عیدی عیدیشان در هم می آمیزد.


وقتی از شهر دور می شوی و در غربت حس عید را بر دیده می نهی بیشتر به زیبایی های عیدانه ی شهر خود پی میبری و تازه به یاد می آوری اچمستان هم رسمهایی دارد که روز عید را مختص کرده و یاد آنها خالی از یاد خاطرات ایمانی نیست. به کوچه ها که می آیی میبینی که پر از رفت و آمد دید . بازدید است و بچه ها گروهی برای جمع آوری عیدی در کوچه ها، آواز خوان به دنبال رویاهایشان درون دنیای خیالی خودشان مسرور می گردند. چه زیبا و معصوم لباس پوشیده اند.
صدای شوق بچه ها این روزها چیزی جز به هم جور کردن رنگ و مد لباسهایشان و این که در این روز، اول به دیدن کدام عزیزشان بروند نیست. رویاهایشان بالای سرشان که هر بار ابرک رختک پوشانده را با هم به تماشا می نشینند و گاهی وقتها نیز عوض کردن عیدی ها و تقسیم کردن آنها... دید و بازدیدها که تمام شد و بعد از اینکه در هر خانه ای با سفره پر از شیرینی و آجیل و انواع میوه ها از مهمانان پذیرایی شد اسکناسهای نویی که از قبل تهیه کرده ای را به بچه ها می دهی ودنیای کودکانه اشان را غرق شادی میکنی تا موسیقیای آواز معروفشان طنین انداز شود همان آواز پر از خاطره ای که خودت بارها جلو در خانه ها با گروه چند نفره ای که تشکیل داده بودی خوانده ای(عیدی مناتی کلم پیکه مناتی).


عید رنگ دیگری هم دارد اگر عزیز از دست رفته ای در میان خاندانی باشد که نخستین عیدش سپری نشده باشد موظف میشوی به رسوم عید تقسیم صبر و بردن شادی به خانه آن مرحوم را نیز اضافه کنی و همراه با بقیه اهل گروه فامیل به دیدن آن عزیزان بروی تا در شاد کردن دل آن عزیزان شریک باشی ظاهراً در بعضی جاها گروهایی که برای دید و بازدید دور هم جمع شده اند، اول به قبرستان شهرستان میروند بعد از قرائت فاتحه برای رفتگان هم طلب آمرزش می کنند و بعد به بازدید از اهل فامیل می روند.

..
عید با تمام رنگ و بوهایش رنگ یکدلی و شادی و شادمانی دارد..باشد که به یمن این روز مقدس اگر در توانمان باشد به زادگاهمان بر گردیم و در جمع فامیل این روز گراندر را به جشن بنشینیم و اگر غیر از این حد اقل اندکی از آن رنگ و روی سنتمان را درمحل زندگیمان به جای آوریم...
عیدتان مبارک/رنگ و روی شادیتان خوش/و طاعات و عباداتتان مقبول درگاه حق..



ا.م
عکس ها از: دکتر خنجی

شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۱

ابراهیم سخایی/شور عشق


هر وقت در هر مکانی می بینیش به سرعت جذب انرژی نا تمامش میشوی. فرقی عمیق بین خودش با باقی هم سن و سالهایی که تا به حال دیده ای دارد. آقای ابراهیم سخایی، متولد 02/01/1324-خنج/ با تمام ظاهر پیر انگار از کار افتاده اش همچنان با قدرت عشق سر پا است . شوق کار دارد  و آرزوهایی که با عشق به آن می پردازد و جوان ترهایی را  که می شناسی بسیار عقب مانده تر از اویند در جستنهای هنری و نام داری،از  مشتاقی پر شوق و تعصبش  در فوتبال گرفته  تابا سر شوق دویدنهایش در  لحظات زندگی. خاطراتی  از میادین فوتبال دارد ..از به دنبال توپ دویدنهای علی پروین تا به گفته خودش روز دیدارش با سنگربان نامی  فوتبال ایران آقای عابدزاده در بستر بیماری....
بعد از عمل باز قلبش،  شوق و توان بالایش را کنار نگذاشته و  همچنان آرزوهای شیرین دارد و با شوق به کارهای روزمره اش میرسد و انگار نه انگار بیش از شش دهه از عمرش گذشته است.
آقای ابراهیم سخایی تا مدتی پیش مدیر و مسئول پارک کوهپایه خنج بود و این حس سر زندگیش را به تمام محیط آنجا نیزداده بود این گفته را می توانید با مقایسه دوران بود و نبودش در پارک کوهپایه حس کنید..
وقتی برای رفع خستگی با گذراندن اوقات فراغت و محیطی آرام به پارک کوهپایه خنج می رفتی  سعی و تلاش مسئولان برای ایجاد محیط دلگشا و سرسبز درک  می کردی ...عشق مسئولی دلسوز که در گذشته آن محیط را آباد کرده اصلاً سخت نیست،تقدیر و تشکر از او در دل درختان به اوج رسانده نهفته است اگرچه جا دارد به گوش مسئولان رساند، و دلیل این جا به جایی به نظر بی مهر را جویا شد.
شکوه عشق را از  زبان هر کس میتوان شنید و ظاهر آن را در روز مرگی تمام کارهای امروزمی شود دید. امّا به گفته هنرمند به نام آقای دکتر خنجی "کسی که با عشق ببیند ،با عشق بیندیشد و با عشق زندگی کند را در این روزها کم میتوان دید که به نظر من جناب آقای ابراهیم سخایی یکی از این افراد عزیز می باشد" .
 ناگفته نماند آقای سخایی از طرفداران هنر و موسیقی دیارش خنج است او عاشقانه گلستان را دوست دارد.  این ادعا را کسانی که در گذشته ، شبها کلیپهای گروه گلستان را بر روی دیوار پارک کوهپایه  بارها در حال اجرا دیده اند باور دارند. پخش کلیپهایی که با تلاش خود آقای ابراهیم ابزار پخش آنها تهیه گردیده بود.
این آدم نه خستگی میشناسد و  نه سن و سال را فاصله ای برای انداختن بین عشق و شور زندگی می پندارد وقتی برای باز گردانی روزهای قدیم زندگیش پای صحبتهایش می نشینی ،این خیال عاشق بودنش به حقیقت میرسد وبه نوعی به  درک می رسی... درود بر  عشق و درود بر چنین  شخص بلند نظری که شور عشق را با خودش آمیخته است....

عکس زیبای دکتر خنجی از آقای سخایی در فیس بوک و به نوعی تقدیر دکتر از این عاشق روزگار برای من تلنگری بود که به او بپردازم.
و تمام مهر و عشقش به زندگی را بستایم...

شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۱

مشهور فرامرزی..


شرح حال شاعر
محمّد ملّایی فرزند یوسف بن احمد گچویی، ملقب به مشهور (مشهور گچویی فرامرزی)، در روستای گچویه ی فرامرزان به سال 1310 ه.ش/1350 ه.ق متولد شد. پنج ساله بود که پدرش یوسف و عمویش محمد هر یک به فاصلۀ چهار ماه، در مبارزات و جنگ های محلی در سال 1315 ه.ش . (1355 ه.ق) کشته شدند.
یک سال بعد, مرحوم شیخ عبدالواحد فرامرزی که عموی آن ها بود، برای مدت کوتاهی از بحرین به گچویه آمد و محمد یوسف(مشهور) را با خود به بحرین برد. یکی دو سال در بحرین در مکتب خانه، مشغول فراگیری قرآن و خواندن و نوشتن می شود. او دارای هوش، حافظه و ذکاوت خوبی بود و اگر تحصیلات خود را ادامه می داد به موفقیت های چشم گیری نایل می گشت، امّا برای امرار معاش مادر و برادر کوچک تر از خودش و سه خواهرانش، اجباراٌ به کار بنّایی مشغول می شود. از آن جایی که علاقۀ وافری به این کار داشت، در عرض دو سال،شهرت به سزایی در امر بنّایی و معماری پیدا می کند و یک سال هم در عربستان سعودی به این کار مبادرت می ورزد.مشهور تا پایان عمر به بنّایی اشتغال داشت.
مشهور، انسانی مردم دار ،محبوب، خوش برخورد، پرهیزکار و با تقوا بود. خودش بیان و نکته دان و در میان مردم به بذله گویی معروف بود.هر چند از نظر مالی، وسع چندانی نداشت،اما طبعی سخاوتمند داشت و نسبت به فقرا و بی نوایان به اندازه توان خویش کمک می کرد و از اهل خیر و ثروتمندان برای مستمندان کمک می گرفت.
مشهور فرامرزی از خیل ترانه سرایانی است، مانند: محیای بستکی، باقر لارستانی، فایز دشتی بوشهری،پازواری مازندرانی، مختوم قلی فراغی ترکمنی و باباطاهر عریان همدانی که اینان همه، خود در شمار دلسوختگان دیار یارند.
اهل مطالعه بود و اشعار فراوانی از شاعر بزرگ پارسی و از سرایندگان محلّی از حفظ داشت. طبع شعری اش روان و شعرش عامّه پسند و مردمی بود. با خواندن دوبیتی های مشهور بر این امر وافق می گردیم که اشعارش با زبانی ساده و عامیانه، از شغل، حرفه و زندگی فردی خودش-به ویژه شکست در عشق و نرسیدن به دختر عمویش که اولین محبوبش بود-و نیز اجتماعی که در آن میزیسته است، سخن می گوید.
در سن 35 سالگی قصد ازدواج کرد و خواستار دختر عمویش، نوره فرزند علی فرامرزی بود، که به علل و جهاتی، مخصوصاً به خاطر مخالفت زن عمویش، موفّق نشد. اغلب اشعار و سروده هایش، از عشق نافرجام و عدم وصال به نگار نارنینش، حکایت دارد.
سپس به دیگر جای، نزد یکی از اقوام و نزدیکانش به خواستگاری رفت. در این دومین عشق، موفق شد و با ازدواج با دختری از بستگانش، سال ها با هم زندگی خوبی داشتند. حاصل این ازدواج دو پسر به نام های: یوسف و احمد و چهار دختر می باشند. پسران، تحصیل کرده و دارای زن و فرزند هستند و به کارهای دولتی و اداری مشغولند و به دختران دارای شور و فرزند می باشند و با زندگی موفق و مرفّهی در بحرین سکونت دارند.
مشهور به سال 1365 ه.ش(1986 میلادی) در بحرین بر اثر سکته ی قلبی در گذشت.ناگفته نماند مشهور فرامرزی،اهل گچویه (گـَچو،گـَچی) و از خاندانی است که استاد عبدالرحمان فرامرزی (گچویه 1276-تهران 1351) شاخص، نمونه و الگوی آن خانواده و به عبارت دیگر این که مشهورترین آنان می باشد،بود.
و اما نمونه شعری مشهور:

مشهور نیز مانند باقر فداغی لارستانی از این که زن عمویش، مانع وصال به دختر عمویش شده، آزرده خاطر گشته است:
اَلا عمـّو! نـدادی دخـتــرت را
به گوش کـردی سخن زنت را
سـر پـل صـراط و روز محـشر
بگــیرد  آه  بــاقـر  دامـنــت را

شاعر مشهور ما از دست زن عموی جفاکار و ستم کترش، دلشکسته و مأیوس گشته و گو این که از زبان سعدی به او گفته است:
حذرکن ز دود درون های ریش
که ریش درون، عاقبت سر کند
به هـم بــر مـزن تا تـوانی دلـی
که اهـــل جـهانی به هـم بر کند

مشهور، غمین و اندوهگین است و دوای دردش فقط وصال معشوقش می باشد و بس، اگر تمام خویشان و کسانش به کمکش بشتابند، کاری از آنها ساخته نیست:

کسی کز همّ و غمّ شادم کند،نیست
کــسی کـز فــکر آزادم کند، نیست
نباشد خــویش و نـزدیکان مشهور
کسی کز تشنه، سیرابم کند، نیست





مـیـان  دلبــران کـردم گـزیــنت
شدم مـجذوب آن زلفان چینت
کمی آهسته رو دلدار مشهور
چو آهو در روی،من در کـمینت

*با نگاهی به کتاب شعر و شروای مشهور فرامرزی(استاد احمد حبیبی).