چهارشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۱

بچه های اچم....

بچه ها گلبوته های  شاد و دلخوشند...
با بکن و نکن های وقت و بی وقتمان آنها را از کشف تازه ی خوشی های دست نخورده اشان دور نکنیم...
یادمان نرود که در روزهای نه چندان دوری ما هم عشق به خاکبازی و چیدن کنار و دنبال حیوانات کردن و سر به سر هم گذاشتن شوقمان می داد..بیایید دنیای شادمانه آنها را درک کنیم و الان که مثلا کمی شهری تر شده ایم به بهانه های جور و واجور آنها را از دنیای پاک و صمیمانه اشان دور نکنیم...بگذاریم بچه ها با عشق به اطرافشان قد بکشند..بزها را بشناسند..بوی طویله را حس کنند...بفهمند داده ملاکو یعنی چه ...بدانند بازی تیله در خاک لذتش بیش از آتاری و گیم واچ و اینترنت است....
بگذاریم بچه هایمان شاد قد بکشند....

یکشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۱

مو میاده.....

سلام بر بهار و سلام بر دلهای بی قرار..........
سلام به روزها و شب هایی که بوی خوش تارونه از درز پشه بندهای چهارتختی حیاط  آدمی را به سکر آورترین خواب هستی می برد و جیک جیک گنجشککان پرشور به صبح لبخندب دوباره می زد...افسوس که اکنون غژ غژ کولرهای گازی هیچ لذتی را به سراچه ی دلمان سرازیر نمی کند...


مو میاده هر بهار چقده خوب و خشد.....
تو تیاده هر بهار چقده خوب و خشد؟

سه‌شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۱

بهاران خجسته باد

وقتی جهان رنگ شادی و عشق را می گیرد..
وقتی در پناه عشق اندوه به کنار می رود..
روزمرگی و نبود جایش را به بودن لذت بخش می دهد..
در آستانه ی سال نو برایتان آرزوی شادی و سربلندی میکنیم و جهان را برایتان به رنگ بی نهایت عشق می خواهیم...
عشق به انسانیت،عشق به صلح، عشق به مهربانی و عشق به سرزمین...
چون فسیل قد برافراشته چون گز سرسبز و چون کنار شیرین باشید.......
و دعای مادربزرگ برای شما.
عُمر پیری،رزق و روزی،سربلندی،سرفرازی،دلبندی،دِلخَش و بَخت نَک  خدا تُهاده......
در این آغاز هیچ چیز دلنشین تر از آوای جانفزا و روحنواز دکتر خنجی نیست..


تقدیم به شما:
بهار امیی...
شعر: دکتر قدرت الله نورسته ( دکتر خنجی)


ادنم عزیزم که صحروو جهوهه

بلبلی مسه و خود گل ا گفتگوهه
گرچه ان صحروو جهوتکز بهشت
از بهشت دلت دل مو وا نگشت
ان سکوت چشو سیل خرابن دل
فکر نادیدنت باور بکو مشکل

دل بیقرار امیی چش انتظار امیی
وقتی نهه مه پهنا فصل بهار امیی

تو فرامش بکه هرکسی هرچیش گت
چش بکه کی تله خرسی متی چش نته
ادنم بهار کشته ی دل هزار
دل مو هپنگ اما دل تو خار
شاید جلاده و خنجر خونت تل
اما دل روبروت هم کر و هم کل

دل بیقرار امیی چش انتظار امیی
وقتی نهه مه پهنا فصل بهار امیی

عزیزم بهار گل لی گل سوار
حسرت دیدنت اور برون بهار
ادنم عزیزم فصل گل آ پس یتا
گل که از دس چده بلبلی وا پس یتا
تو بدن عزیزم فصل بهارم توهه
انتظار چشم  دل بیقرارم توهه

دل بیقرار امیی چش انتظار امیی
وقتی نهه مه پهنا فصل بهار امیی



لینک کلیپ ویدیوی بهار امیی



یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۰

بهاریه

سروده های زیبای بهاری به زبان شیوای اچمی کم نیست ...اما این شعر سیدکامل کاملی ما را باردیگر به دشت و دمن می کشاند و دلمان را به مهمانی بهار می برد..بهارتان جاودانه باد دوستان.


بهاریه
مـــــژده تـــــاتـُم که نوبهـــــار اُندِه
لالـَــــه از نـو به لالــه زار اُندِه
بـــوی صحرا و دشت و باغ و چمن 
عـــــنبر آســــا و مــشـکبار اُندِه
بــــوی بـــاد شـــمال اَگـُش مه مَـگـَه
از خـــتن نـــافه تـتـــار اُندِه
بــــــــاغ از نو لـــباس سبز شـَه بَـر
کــه رختش سبز چـِن چنار اُندِه
رقـــص و آهــنگِ خوشــه های گـَنُم
از تِـــک دشــت و کـشتزار اُندِه
گــــــل نـــارنـج و لـــیمو و گـل تاج 
گـــــل هــــندوُنـَه و خــیار اندِه
گــــــل ســــیب و گلابی و گـــل بـِه
جلــوه گــَر لـُوی شـاخــسار اُندِه
گــــــل ســــــرخ مـحمدی ، لادن 
لالــــه و اطـــــلسی و نــار اُندِه
ســــمن یـــاس و ســوسن و نســرین
مـــــریم و رازقی و هــزار اُندِه
زنــــبـــق و پیـچـــکی و نیـلـوفـــر
اَ تــــــماشــای جـــویــبــار اُندِه
کــــــمــر مُه اَ زیــر بــــــار خـَـــم ِ
لـُوی پَنگ و شَـه پـِش فشار اُندِه
تا تـــو یَک جـــام بـادَه ســر بـِکشِش
گـــــل نـــــرگس پیــاله دار اُندِه
چـهچـه بــــلـبـــل از تِـک بـــــستان
قــهـقـه کــــبک کــــوهسار اُندِه
قــــــــمری و تیهو چون چـِدِستِت دَر
لــک لــــک و زاغِ بـاغ‌دار اُندِه
مــــرغ دُرّاجُ و عــــندلـیب و چَــکـُر
بـاز و بَنجـِیر و غـازو ساز اُندِه
هـــــمۀ رنـــگـــهای جـــورا جـــور
تِک یَـــک صحنـَه شاهکار اُندِه
هــــمۀ نـقـشــــــهای گـــونـــــاگــون
صــنــعـت دست کـــردگار اُندِه
وقـــــت تــفـریح و عیش و لذتِ عمر
بــهـتـریـن روز روزگـــار اُندِه
تا غـــــم از دل تـَدَربـِـــبَه مــــطـرب
با دف و چنگ و ساز و تاراُندِه
غَــم اَگـُت هَستِه، تـَیِ دلت چه غَـمِــن
ســـاقی ویــــار غم گــسار اُندِه
جــــرعه ای می خـَشِن بـــوقت بــهار
باده مشــکـل گـــشای کــار اُندِه
روزگـــارِ فــــــراق هـــم ســـر چُـــوُ
موقـــع بوســـه و کـنـــــار اُندِه
مــُشتـُلـُق مـــاده تـَــت بِــگـُم خـــبری
خـــبری خـَش که یــار پار اُندِه
خـُــــشُ و هـمـسـن و ســالِــیاش هَمَه
بـــا تــــمــام اثـــاث و بـار اُندِه
اُنـــدِ صــحرا کــه چـــنـد روز بــهار
از غـــم خـُـش بـِکـُت فرار اُندِه
زلف چون دام خـُش شـَه دوش بِستـَه
اَگـُش اَنگار اَسـوی شـــکار اُندِه
اُندِ تا واسِی از دل ِ کامل
غـَم و اندوه بی شمار،اُندِه

چهارشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۰

معروف معروف


در سال 1314 هجری شمسی در کوخرد شاعری دیده به جهان گشود که نفس گیرایش تا سال 1382زندگی را در واژه هایش رنگ زیبا می زد،محمدرفیع روزه دار متخلص به معروف کوخردی از جمله اچمی سُراهای شهرستان بستک است که شعرها و دوبیتی‌هایش را علاوه بر زبان فارسی و به زبان اچمی و گویش بستکی کوخردی سروده‌است، درد غربت و دوری از دیار ذایقه ی شعری شاعر را رو نمود و اولین سروده هایش را در بحرین به دلها سپرد.بسیاری از ترانه هایش با جاری شدن در آوای خوانندگان راه بقا در موسیقی را پیش گرفته است.

دیوان اشعار او نیز پس از وفاتش در سال ۱۳۸۵ خورشیدی توسط موسسهٔ «همسایه» به چاپ رسید. 
نمونهٔ اشعار دوبیتی

گـل از گـلـزار ، لــؤلــؤ هــم ز دریـا محبت از سمـرقند و بخـارا
وصیت می‌کند «معروف» به دلدار غم دنیا مخور ، زنهار، زنهار
*******
فلک بربار من بار جفا کرد دوچشمانم پر ازآب سیاه کرد
زتقدیر ازل معروف پریشان که دندان سیاهان را طلا کرد
***********
عزم صحرا

صحـراء سوزن روز بـهار چندی خشن گشت وگذار
زمـیـن پـر از خیر و اَکال دلـبــر مــوگــه مـیـاد اتـات
ای دل دگه دعـوا مکو بـی ول عـزم صـحـرا مـکو
خـوبـی بکـو، جفا مکو معـروف مـوگـه شـیاد اتات


عاشقان
به نام عاشقان دفتر گشایم به فرق عاشقان عنبر فشانم
دل بى غم در این دنیا نباشد سر بى عشق هم پیدا نباشد
دل حالا مبتلاى عشق جانان برفتم بمبئى ومدراس وسیلان
بگشتم هند وچین وحیدرآباد که فیل از هند دایم مى کند یاد
سر پر عشق مانند تنور است پرى رویان هندى مثل حور است
قضا روزى بُدم در حیدرآباد چو بلبل دید گُل، آمد به فریاد
میان مهوشان دیدم نگارى پرى پیکر چه گویم گُل عذارى
قدَش چون سرو چشمانش چو آهو دلم گشت مبتلاى آن پرى رو
دل از عشقش به جوش آمد به یک بار برفتم من سراغ آن ده و چار
بپرسیدم من از نام ونشانش دگر از نام باب مهربانش
بگفتا هست بابم فرد درویش گهى در مسجد وگه خانه خویش
چوشد وقت نماز وذکر وطاعت نماز کردم من آن جا باجماعت
بدیدم شخص نورانى وخوشخو سلام کردم نشستم در بر أو
بگفتم بنده از ملک خلیجم به أمید خدا، بخت ونصیبم
گهى در مکه وگه در مدینه گهى در شهر هند نزد طبیبم
جواهر وطلا و پول بسیار بکن اى شیخ به فرزندى قبولم
خدا را شکر که شیخ هم گشت راضى همان شب هم بیاوردند قاضى
که بعد از عقد هم خوش نوازى دلم از وصل جانان گشت راضى
تو هم « معروف» بکن شکر خداوند که دارى یار، ز یاران بى نیازى

معروف در روز هیجدهم خردادماه ۱۳۸۲ خورشیدی، در ۶۸ سالگی بدرود حیات گفت .....روانش شاد و یادش گرامی باد

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۰

گردش بهاری

بهار آمده است و زمین اچمستان کم و بیش سرسبزی و نشاطش را باز یافته است.هوا  خوش و خرم و دل به کوه و بیابان سپردن در اندیشه ی هر کدام از ما..
در این خنکای جنوب..دل به طبیعت سپردن و نفسی در آوای بلبلکان دم زدن غنیمتی است و کسب انرژی دوچندان برای تابستانی که با سوز گرمایش بر دل تشک می زند..
مطمئنا هر کدام از شما گردشگاههای دور و بر خود را می شناسید .کوههای سرفراز و دامن طبیعت گسترده..آب گرم ها و تنگه ها و چشمه هایی که آوای بهاریشان آدمی را به وجد می آورد..دل سپردن به اینها نکوست و نکوتر آن که در تلاش باشیم برای حفظشان.
اگر اندکی بی مبالاتی به خرج دهیم ..اگرحفظ و نگه داشت طبیعت را به هیچ بگیریم دیگر بهار چندانی پیش رو نخواهیم داشت و زمین سگرمه هایش را در هم خواهد کشید..تفنگها را از دوش بردارید..شکار و شکارگاه را فراموش کنید و بگذارید تمام زندگان به زندگی لبخند زنند..

با هم سری به چند گردشگاه طبیعی می زنیم؛
1- غار بنوو در عمادده صحرای باغ..
این غار در ارتفاعات گاه بست قرار دارد به وسعت 3000 متر و با ارتفاع 50 متر..گذر و زندگی پیشینیان در آن از کنده کاری ها و سنگ نبشته هایش نمایان است..گویی جای آتشکده ای نیز در این غار بر جا مانده است..چشمه ی آب شیرینی که از دل آن می جوشد و اندیشه به تاریخی که از آن گذشته است دلها را برای دیدنش به سوی خود می خواند...
پای فراز دارید حتما سرفراز برخواهید گشت...


2- دریاچه هیرم بیدشهر
عکس زیر خود گویاست
3-آسیاب دومن بستک
یادگاری از سالیان دور بر دل رود مهران

4-تنگ خور لار
و چندین و چند گردشگاه دیگر...جنگل حرای خمیر.تنگ فاریاب لامرد..بلندی های فداغ..رودقره اقاچ خنج..سد بست گز کوخرد
چشمه تنگ سریدون گاوبندی وساحل نیرم و صدف و.....
بخش زیبای رویدر با دره های ژرف و کوههای سر به فلک کشیده..
اما..اما..اما..یادمان باشد  حق حیات را از هیچ موجود زنده ای نستانیم
چه از این کبک دری
 و چه از این قوچ گردن فراز
 مهربانی را همچون بهار پیشه ی خود بکنیم...
زندگیتان غرق بهار و دلتان از شادی ها سرشار باد......

چهارشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۰

ملاحسينعلي حافظ


ملا حسینعلی حافظ شاعر نابینای معاصر از زمره عرفای و فضلای بنام معاصرخنج که حافظ کل قرآن و احادیث نبوی بود. چنان قرآن را از حفظ داشت و هرگز به سهو نخواند چنانکه می‌دانست هر آیه از کدام جزء و سوره می‌باشد. با صوت و لحنی زیبا قرآن می‌خواند به طوری که پیر و جوان و زن و مرد شیفته تلاوت قرآن او بودند. حافظ  انسانی متقی، خاشع و صابر بود هرگز سخن لهو نگفت و لقمه حرام نخورد. اهل علم و ادب از آتش سوز کلام وی بخصوص در شرح اشعار مولانا و حافظ مشتاق می‌گشتند و از خرمن علم او خوشه می‌چیدند. حتی بچه‌ها بدورش حلقه می‌زدند و حافظ برای آنها در حد توانشان لب به سخن می‌گشود. در تفسیر آیات وحی استاد بود و به زبان حال و مطابق علم روز قرآن را تفسیر می‌کرد در هیچ مسئله فقهی و شرعی باز نمی‌ماند طوری که علما و روحانیون در هر مسئله‌ای که باز می‌ماندند از حافظ استعانت می‌طلبیدند. عصر حافظ زمان مباحثه و مجادله شعرا و علما بود شعرا و علمای خنج هر وقت که در پاسخ مسئله‌ای و شعری که از سوی شعرا و علمای شهرهای مجاور به رقابت مطرح می‌شد باز می‌ماندند به حافظ مراجعه و جوابیهٔ شعر یا مسایل شرعیه را می‌گرفتند و پاسخ می‌دادند. ملا حسینعلی علاوه بر حفظ قرآن و احادیث اشعار مثنوی مولوی دیوان حافظ ابیاتی از خمسه نظامی جامی و عطار و گلشن راز را در حفظ داشت و به مولانا عشق می‌ورزید و در شعر و تفسیر اشعارش تبحری خاص داشت. حافظ از احترام و منزلتی بزرگ در میان مردم برخوردار بود. در روز ۱۸ ماه مبارک رمضان سال ۱۳۱۶ هجری قمری در خانه کوچک و محقری در محله گدوان در شهر خنج چشم به جهان گشود . پدرش نام اورا حسینعلی نهاد. پدرش عباسعلی از خاندان اکبر عبداله و مادرش زینب بنت فخرالدین از طایفه خلوتی است. از ابتدای تولد دارای استعداد خارق العاده بود. حوادثی در زندگی از ابتدا رخ داده که بی گمان از موهبات الهی بود. ۱۰ماهه بود که به راه افتاد و یک سال وچهار ماه داشت که حرکات وکارهایش بچه‌های چهار - پنج ساله را می‌مانست. طوریکه همه جا توجه عام وخاص به او جلب شد. یک سال و نیمه بود که شبی گله گوسفندان همسایه را از آغل بیرون کرد کاری که حداقل از دو چوپان ورزیده بر می‌آمد. این خبر در شهر پیچید و چند روز بعد به بیماری ابله که در شهر شیوع پیدا کرده بود مبتلا شد و۱۵ روز بعد از آن بینایی خود را به سبب ابله از دست داد. استعدادش اما روز به روز افزون می‌گشت. ۵ ساله بود که پدرش اورا به مکتب خانه نهاد نزد ملا رضا. در سه ماه عم جزء را حفظ کرد بشدت کنجکاو بود علاقه داشت معانی کلمات و جملات قرآنی را دریابد. بالاخره سماجت سبب اخراجش از مکتب خانه شد. بعد از چند ماه باز به خواهش پدر به واسطه یکی از بستگان به مکتب خانه بازگشت و در مدت سه ماه سه جزء دیگر قرآن را حفظ کرد. در این دوران تشابه در کلمات و عبارات قرآنی سبب شد که آنچه از قبل آموخته بود فراموش کند و آیات مختلف را ترکیب نماید و بخاطر این موضوع بسیار تنبه شد طوری که مجبور به فرار از مکتب خانه گشت یکی از آشنایانش او را جهت یادگیری قرآن به نزد ملای نابینای که خود حافظ قرآن بود به نام ملا زینل برد در آنجا موفق شد در مدت هفت ماه کل قرآن را از حفظ کند. خدا استعدادی به او اعطا فرموده بود که هر مطلبی را یکبار می‌شنید به خاطر می‌سپرد. ملا زینل سپس کتاب ابو شجاع و به دنبال آن مبدا را به وی بیاموخت و در طی تقریبا ۲سال دیوان حافظ و مثنوی مولوی را. او با نشست و برخواست با علما و فضلا مطالب متعدد بیاموخت. از حسینعلی حافظ آثاری نیز به جا مانده‌است. کتاب مثنوی حافظ که به اقتباس از مثنوی مولوی در شرح حال انبیا و اولیا و تفسیر آیات قرآنی با بیش از ۶۰۰۰ بیت سروده شده. نقل است از ایشان کتاب شعری با گویش خنجی که متاسفانه تنها یک قصیده از اشعارش با عنوان «جلوه یار» باقی مانده‌است. که تنها همین قصیده بیانگر آنست که چه چیزی از دست شده و همچنین کتابی تحت عنوان تقلید و مقلد در مسائل شرعیه نوشته‌است. حافظ در شب دهم ماه ۱۳۵۳ در سن هفتاد و پنج سالگی دار فانی را وداع گفت و به جوار حق پیوست. بنا به وصیتش در جوار بقعه شاه فخرالدین احمد به خاک سپرده شد. از ملا محمد زمان شریفی رحمه‌الله علیه که از دوستان صمیمی، همفکر و همدل حافظ بود در رابطه با فوت حافظ نقل است، در خنج رسم بر این بود هرگاه کسی فوت می‌کرد مدت سه شبانه روز بر او قرآن می‌خواندند و من و حافظ از جمله کسانی بودیم که بر رفتگان قرآن می‌خواندیم. در یکی از شبهای تابستان که به اتفاق حافظ مشغول تلاوت قرآن بر رفته‌ای بودیم حافظ خوابیده بود و من قرآن می‌خواندم. چون حافظ از خواب بیدار شد گفت اگر من بمیرم مرا غسل می‌دهی و بر من نماز می‌خوانی؟ و من به شوخی جواب دادم: مردن از تو نماز از من! ممکن است زمستان باشد و هوا سرد و بارانی و سیلاب جاری؟! گفتم: به شرطی که اگر من زودتر مردم تو هم برایم این کنی! قبول. زمستان همان سال حافظ به رحمت خدا رفت.

شایان ذکر است گروه هنری گلستان با اجرای دلنشین غزل خرگ بدم شور و شوقی دوباره در رگ و پی ما دوانده است.

خرگ بدم
تال موی یار عزیزم مو یتم هشت بهشت
غیر یارم که جهویه دگه هر چی که هه زشت
خود یار همره هدم دش سحلی یک جویی
مشک من به وادکه مل منخه گل منکشت
حرف از عشق شزه خرگ بدم تی کپشد
تن و جو ن مو است رگ شبلی دل شبرشت

تال موی یار عزیزم مو یتم هشت بهشت

چونکه دسپاچه هدم چه تسه بگم چو مه ابو
سره مه درو دوارو مخ ازه گرده مه هشت
استم ناله مده شپ مزه و رقص مکه
هی شدی و شخنی مو مگت هی شنوشت
چه مگت های نگار های نگار های نگار
تن و جونم به فدایت که توهه پیر کنشت

تال موی یار عزیزم مو یتم هشت بهشت

وقتی وا هش خم اندم که نگارم چسود
همه جا جار مزه کش دده ان پاک سرشت
جهونی لو شه موواکه چه گتا چو بده یی
دم که گشتا چه گتا یکدفیی مغزت گشت
هسکه ازمن خبرش نیس ای رز سیه
جز خدا که غم و شادی شدل آدم ششت

تال موی یار عزیزم مو یتم هشت بهشت...




دیدن کلیپ کنسرت گروه گلستان(دکتر خنجی)


با نگاهی به نوشتهFarshad.mo
عکس از عقیل رزم‌آرا-میدان ملاحسینعلی حافظ خنج

یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۰

بیایید بهاری شویم..



بهار  از راه رسیده است... با سرسبزی و نشاط طبیعت و چه چه بلبلان بر شاخه های کنار و نخل و گز و کهور..بهار از راه رسیده است با تبسم شب بو ها و قهقه مستانه خَهر و دُل....بهار از راه رسیده است با بوی سرشاری میل و خَـلِل..
بهار از راه رسیده است...
آیا به سروقت دلهایمان هم برای بهاری شدن رفته ایم؟
آیا دستی به سر و گوش دلمان کشیده ایم؟
یا نه؟.....هنوز در کینه به این و آن دست و پا می زنیم....
دلم برای  زمین که با عشق و محبت  بزرگمان کرده و جز مهر در دلمان چیزی نکاشته می سوزد...مگر نه این که تمام فصول در آستانه بهار تعظیم میکنند و برای رسیدن شادابی طبیعت دوره سه ماهه خویش سختی ها قربانی راه بهار می کنند؟
نگاه کنید به آسمان آبی بالای سر که در آغوش کوههای استوار در آن انتها دل به دلدادگی زمین می نهد و سر بر آستان بهار یکرنگی می ساید..دلم می گیرد وقتی می اندیشم ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا من کینه بورزم و خشم پیشه کنم که از این زمین گسترده ی خدا وجبی بیشتر بهره ببرم...مگر سرانجاممان بیش از انداممان است؟
نه ..باور کنید ..پیران در گذشته ما که دل به دنیادر نمی بستند و نه بر سر زمین و نه بر ارث،خشم نمی گرفتند و سالها به نیکی و شادابی در آستانه بهار لبخند می زدند اگرسر از خاک بر آرند و ما را دل داده به خاک و گل بینند چه می کنند؟
برادر دلرنجیده از خواهر و خواهر اخم کرده به برادر..گذر از یک کوچه را به دیگر کوچه می گذارند که مبادا چهره به چهره روبرو شوند...چه رنجی از این فراتر که دنیای دون درون ساده آدمی را به رنگ خون تیره گرداند و اندوه به چشم نشاند و کینه از دل برآرد و چین به پیشانی افکند ...دریغ از آن صفای سالیان پیش که پیشینیانمان ،کَرتون به دست پای پیاده دل به درختی بهاری می دادند و در گردش صحراییشان به مهر بر چهره هم لبخند می زدند..نه اندوهی در دل نگه می داشتند و نه تخم کینه ای می کاشتند  بر یک زمین کار می کردند و از یک زمین می خوردند..تکه نانی از سفره محبت سیرشان می کرد..
دلم برای بهار می سوزد..
برای پدر و مادر در گذشته ای که روحشان از جنگ و جدال میراثی فرزندانشان در عذاب است..
دلم برای بهار می سوزد..
برای پسر دل در گرو عشق دختر فامیل نهاده ای که به کینه پدرانه حق ازدواجش گرفته می شود..
دلم برای بهار می سوزد...
برای دستمالهای رنگینی که باید یک  قوم برای شادمانی مشترکشان در عروسی به هوا دهند نمی دهند و به عروسی هم پشت می کنند..
دلم برای بهار می سوزد..
برای تمام اندوهی که ناآگاهانه با دلبستن به دنیا جای شادی را گرفته است..
دلم برای بهار می سوزد....
انگار  در تصویربالا ماییم که از چوبه های خشک بی سرانجامی  بالا می رویم. ..
بیایید در آستانه ی بهار دلهایمان را  از مهربانی آکنده کنیم..کینه و نفرت را دور بریزیم..به آنچه ما را از هم دور ساخته نگاه دیگری بیندازیم..در مهربانی پیشی بگیریم و با لبخند و عشق ارتباطهای از هم گسیخته را پیوندی دوباره بزنیم..
بیایید بهاری شویم..




.....Boshk