یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۰

بیایید بهاری شویم..



بهار  از راه رسیده است... با سرسبزی و نشاط طبیعت و چه چه بلبلان بر شاخه های کنار و نخل و گز و کهور..بهار از راه رسیده است با تبسم شب بو ها و قهقه مستانه خَهر و دُل....بهار از راه رسیده است با بوی سرشاری میل و خَـلِل..
بهار از راه رسیده است...
آیا به سروقت دلهایمان هم برای بهاری شدن رفته ایم؟
آیا دستی به سر و گوش دلمان کشیده ایم؟
یا نه؟.....هنوز در کینه به این و آن دست و پا می زنیم....
دلم برای  زمین که با عشق و محبت  بزرگمان کرده و جز مهر در دلمان چیزی نکاشته می سوزد...مگر نه این که تمام فصول در آستانه بهار تعظیم میکنند و برای رسیدن شادابی طبیعت دوره سه ماهه خویش سختی ها قربانی راه بهار می کنند؟
نگاه کنید به آسمان آبی بالای سر که در آغوش کوههای استوار در آن انتها دل به دلدادگی زمین می نهد و سر بر آستان بهار یکرنگی می ساید..دلم می گیرد وقتی می اندیشم ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا من کینه بورزم و خشم پیشه کنم که از این زمین گسترده ی خدا وجبی بیشتر بهره ببرم...مگر سرانجاممان بیش از انداممان است؟
نه ..باور کنید ..پیران در گذشته ما که دل به دنیادر نمی بستند و نه بر سر زمین و نه بر ارث،خشم نمی گرفتند و سالها به نیکی و شادابی در آستانه بهار لبخند می زدند اگرسر از خاک بر آرند و ما را دل داده به خاک و گل بینند چه می کنند؟
برادر دلرنجیده از خواهر و خواهر اخم کرده به برادر..گذر از یک کوچه را به دیگر کوچه می گذارند که مبادا چهره به چهره روبرو شوند...چه رنجی از این فراتر که دنیای دون درون ساده آدمی را به رنگ خون تیره گرداند و اندوه به چشم نشاند و کینه از دل برآرد و چین به پیشانی افکند ...دریغ از آن صفای سالیان پیش که پیشینیانمان ،کَرتون به دست پای پیاده دل به درختی بهاری می دادند و در گردش صحراییشان به مهر بر چهره هم لبخند می زدند..نه اندوهی در دل نگه می داشتند و نه تخم کینه ای می کاشتند  بر یک زمین کار می کردند و از یک زمین می خوردند..تکه نانی از سفره محبت سیرشان می کرد..
دلم برای بهار می سوزد..
برای پدر و مادر در گذشته ای که روحشان از جنگ و جدال میراثی فرزندانشان در عذاب است..
دلم برای بهار می سوزد..
برای پسر دل در گرو عشق دختر فامیل نهاده ای که به کینه پدرانه حق ازدواجش گرفته می شود..
دلم برای بهار می سوزد...
برای دستمالهای رنگینی که باید یک  قوم برای شادمانی مشترکشان در عروسی به هوا دهند نمی دهند و به عروسی هم پشت می کنند..
دلم برای بهار می سوزد..
برای تمام اندوهی که ناآگاهانه با دلبستن به دنیا جای شادی را گرفته است..
دلم برای بهار می سوزد....
انگار  در تصویربالا ماییم که از چوبه های خشک بی سرانجامی  بالا می رویم. ..
بیایید در آستانه ی بهار دلهایمان را  از مهربانی آکنده کنیم..کینه و نفرت را دور بریزیم..به آنچه ما را از هم دور ساخته نگاه دیگری بیندازیم..در مهربانی پیشی بگیریم و با لبخند و عشق ارتباطهای از هم گسیخته را پیوندی دوباره بزنیم..
بیایید بهاری شویم..




.....Boshk

هیچ نظری موجود نیست: