چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۱

خالو راشد طناز

راشد انصاری شاعر شیرین سخن ، نویسنده خوش قلم، روزنامه نگار بی پروا و طنزپرداز طناز، متولد سال 1350 در روستای دیده بان است. او در بندرعباس زندگی میکند و نزدیک به دو دهه است که با مطبوعات همکاری مستمر دارد و حدود 10 سال است که در حوزه هنری فعالیت می کند . وی به طور حرفه ای از سال 1372 فعالیت خود را در زمینه شعر و داستان طنز آغاز کرد و در این زمینه کتابهای زیادی را به چاپ رساند.



کتابهای منتشر شده او:
١-دغدغه های بی خیالی ( سال 1379)
٢-این مرد مشکوک (سال 1382) 
٣-لطفا میخ نشوید (سال 1383)
۴- پشت پرده (1384)
۵- طنزینه = طنز اینه !! (سال 1387 )

راشد انصاری عزیزکه تخلص خالو راشد دارد مقام های زیادی هم در مسابقات مختلف ادبی به دست آورده است؛

١-سال 80منتخب جشنواره سراسری طنز جوان کشور . 
٢-سال 82 کاندیدای دریافت جایزه در جشنواره بین المللی طنز.
٣-سال 84 نفر اول کشور درجشنواره سراسری طنزطهران 
۴-سال 84 نفر دوم جشنواره طنز کشکستان کرمان.
۵-سال 84 کاندیدای دریافت جایزه در جشنواره سراسری مطبوعات کشور.
۶-سال 85 نفردوم جشنواره مطبوعات خلیج فارس درزاهدان. 
٧-سال های 86 و87 نفر اول جشنواره مطبوعات خلیج فارس با حضور استان های جنوبی و فارس و کر مان .
٨-سال 88 نفر اول کشور در بخش ویژه جشنواره سراسری طنز مکتوب.
٩-سال 89 تقدیر شده در جشنواره سراسری طنز مکتوب
10-برگزیده جشنواره وبلاگ نویسان طنزکشور در سال 90
11-جزو نفرات نهایی 5 دوره جشنواره سراسری طنز مکتوب
12- نفر دوم چهارمین جشنواره منطقه ای مطبوعات خلیج فارس89
13-جزو نفرات برگزیده کشوری در جشنواره سراسری حوزه هنری در سال 90
14-نفر اول نخستین جشنواره مطبوعات ملی خلیج فارس در سال 90
15نائب رئیس شورای مرکزی خانه مطبوعات دردورنخست

شایان ذکر است خالو راشد افتخار آفرین حکم مشاور عالی استاندار هرمزگان در کمیته فرهنگ و هنر نخبگان این استان را نیز دارد. هم چنین در سال 86 مراسم نکوداشتش با حضور شاعران و طنزپردازان سراسر کشوراز سوی اداره کل فرهنگ و ارشاد هرمزگان برگزارشده است. و لازم به ذکر است او در سال 88 از سوی فرهنگ و ارشاد اسلامی به عنوان یکی از مفاخر مطرح فرهنگ و هنر مورد تجلیل قرار گرفته است. 
نمونه شعری خالو راشد:
طنز راشد انصاری
حمله رستم!
اندر حکایت حمله رستم به هرموزگان! و گرفتار شدن او و سپاهیانش درآن بلاد و باقی قضایا... 

شبی تیره چون زلف محبــوب من
تهمتن به تهمینه گفت این سخن

که ای همسر خوب و با جـــربزه
برایــم بکن قاچ یـــــک خــــــربزه!

سپس سوی لشکر برو بی درنگ
بگو تا نوازنـــــد شیـــــپور جنـــــگ

بگو با همـــه تا به وقت ســــــحر
که آماده باشـــــند از هر نظــــــر

همی گفت و تهمینه شد رهسپار
همان زن که بودی بسی هوشیار
----------
"چو فردا برآمد بلنــــــــد آفـــتاب"
تهمتن برون جست از رختـــخواب

"یکی نعـــره زد در میان گـــــروه
که گفــــتی بدرید دریا و کـــــوه"

کمی پشت خرگاه ورزش نمـود
چهل تا شنا رفت و نرمش نمود

کمی هم بچرخیـــد دور و برش
سپس یک نگه کرد بر لشکرش

خلاصـه ز هر حیث آمــــاده بود
تو گویی "حسین رضازاده" بود!

بگـــفتا عزیزان این سرزمیـــــن
نبینم شما را چنین دل غمیــن

خبرهای خوش دارم از بهرتان
ز اســتان زرخیز هـــــرموزگان!

شنیدم که آن جا خـــبرها بود
خبــرهای خوبی در آن جا بود

بنادر چو یک باره آزاد گــــشت
"زمین شد شش و آسمان گشت هشت!"

هر آن کس ببینی که در بندر است
شب و روز در فکر سیم و زر است

به من گفته شد در یسار و یمین
فراوان بود جنس! با مارک چیــن

در آن جا زیاد است سی دی و دیش
همه گونه جنس است در قشم و کیش

کنون با شما هستم ای مهتران
دلیــران این ملک و جنــــــگاوران

به همراه شمشیر و گرز و کمـند
نه با اسب و قاطر ، که با ده "سمند"

به هر طور ممکن به بنـــدر رویم
که تا جمله خرپول دوران شویم!

درین لحظه بهرام و گودرز پیــر
جلــــوتر فرستادشـان از کویر

خودش هم به همراه یک کاروان
ز زابل برفتــند شــــادی کنان

غرض بعد چندی چنان برق و باد
رسیـــــدند نزدیکـــی آن بــلاد

درآن شب که بودند مردم به خواب
تهمــتن گذر کرد از "فاریاب"1

به "گمبرون"2 رسیدند در برج تیر
به وقتی که آتش بود گرمسیر

درآن وضعیت شهر بی برق بود
نه در غرب برق و نه در شرق بود

زبخت بدش توی آن پهن دشت
زگرما تهمتن عرق سوز گشت!

به طوری که قرمز بشد چون لبو
هرآن کس بخندید بر وضــــع او

گهــــــی با مـــقوا بزد باد خود
گهی بد بگفتی به اجداد خود

عرق شرشر از پشت او می چکید
و تا قوزک پای او می رســــید

زبس زد به مغز سرش آفتــــاب
طلب کرد رستم یکی مشک آب

ولی تا به او گفته شد آب نیست
دو زانو نشست و حسابی گریست

بگفــــتا خـــدایا کـــجا آمـدیم؟
تو گویی که در کربلا آمــــدیم!

گرفتاری ما خودش کم نبـــــود
غم دیــــگری بر غـــــم ما فزود
--------
من آنم زدم فـــرق دیو سپـــــید
که مغز از دو گوشش به بیرون پرید

ندیدی که در جنگ با اشکـــبوس
چگونه سقط کردم آن مرد لوس!؟

ولیکن درین جا تلف می شویم
برای قیامت به صف می شویم

همین گفت و روز دگر چون رسید
زیاران خود یـــک نفـــــر را ندید

تمامی سوار "سواری" شـدند
زخجلت به "زابل" فراری شدند

خلاصه تهمتن چو تنـــها بماند
نشست و برای دل خود بخواند:

"عجب رسمیه رســـــــم زمونه
قــــــصه برگ و باد خزونه...."3

زترسش که گردد درآن جا هلاک
خودش هم بلافاصله زد به چاک !

امید که نیشش همیشه باز باشد و زندگی به کامش نوش.قلمش استوار.

هیچ نظری موجود نیست: