جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۹۱

در مسیر

تمام راه خبر از تندی تابستان می داد.من مثلا خواب بودم و مادر تمام تلاشش این بود که پرده کنار نرود و داغی آفتاب روزنه چشمانم را زخمی نکند.فت فت کولر اتوبوس و گریه ی بچه ای در صندلی عقب مسیر را طولانی تر می کرد.تا به حال تجربه اتوبوس نداشتم.هیچ وقت بر صندلی خسته کننده اتوبوس نلمیده بودم و هیچ وقت توی یک راه این همه دست به دست نشده بودم..بوی ضد آفتاب ماسیده و انگار تاریخ گذشته ی زن صندلی کناری که از دست لباس محلی مادر شوهرش عذاب میکشید و مدام با موهای زیر مقنعه اش ور می رفت تا ته معده ام را می آزرد..مسافر صندلی جلویی با شوهرش دعوا داشت که چرا تمام حواسش به شکستن تخمه بوده و از خواب بیدارش نکرده که دارویش را به وقت بخورد..اتوبوس ایستاد و من چشمانم را گشودم.پیرمردی برای رهایی خودش از فشار مثانه بالاخره راننده را راضی کرده بود اتوبوس را نگه دارد از اتوبوس پیاده شد و پشت سر او هم چندتا زن و مرد بچه بغل..پمپ بنزینی بود انگار..دو سه تا گدا خود را سریعا به درون اتوبوس رسانده و دستهایشان چنان که بویشان و زاریشان ماشین را برداشته بود..حس می کردم سالها به عقب برگشته ام..به جاده های پر دست اندازی که آدمی را دنده به دنده می کند و آدمهایی که با لبخند از تمامی مسیر راضی اند و هدفشان فقط رسیدن به جایی است..به جایی که مادرم برایم رسیدن به آن لحظه شماری می کرد..مانده بودم مادرم چه چیزی را در این جاده ها رها کرده که بعد از چندین و چند سال دوباره آمده سیلی آفتاب تابستانه را بر صورتش حلال کند و لبخند بزند..شاید این رضایت خاص مردمی که رسیدن به مقصد برایشان توقف اتوبوس فکسنی در جایی به قول مادرم به نام ( بهشت دنیا) بود ...اتوبوس هر چه پیشتر می رفت مرا به ابن بطوطه و تمام کسانی که این مسیر را زمانی به عنوان یک جهانگرد گذرانده بودند نزدیکتر می کرد..انگار جایی در ناکجای تاریخ این مسیر متوقف شده بود..جایی از پس سالیان مردمی که هنوز بوی خوب خدا را در خاکشان می جستند و نهایت آرزویشان به کام جان نوشیدن شهد خرمای نخلستانهای پدریشان بود و دمی آسودن در کناره ی برکه و زیر کناری که خاطرات کودکیشان را ورق می زد..با مادرم آمده بودم.برای نفس کشیدن این همه راه..برای این که به قول او من هم بفهمم یک اچمی ام..
سواد شهر که از دور پیدا شد برق چشمان مادرم لبخند بودنم را دو چندان کرد و به یادم آورد چقدر کوههای رنگارنگ و رگه دار مسیر زیبا بودند و آن مرد میانسال بوفه ی اتوبوس چه صدای زیبایی داشت و ترانه های یوسف هادی که می خواند چه دلنشین بود..چنان که نگاه دخترک موپریشان و خوش خنده ی دو صندلی جلو ترم..

boshk*

هیچ نظری موجود نیست: