دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۱

گِـلـِه

عیسا اهل زمین است یا اگر پارسی به سیاره های دیگر هم داشت اهل همه جا..انگار وجب به وجب خاک را می شناسد..می گوید قدیم‌ترها صدای میرزایم (به ماشینش این اسم را داده است) که در ده می پیچید ،دوره می شدم و هر کس هر چه لازم داشت خودش از بار بر می داشت ، خودش حساب می کرد و بعد از تعارفات برای استراحتی در خانه اشان و دعوتم به نان و مهیاوه و چایی داغی می رفت ..صفا بود و صمیمیت و صداقت و خیال راحت..حالا که پا به سن شده ام و صدایم از نایم در نمی آید نه دو راهی کرمستج و نه دم تنگ و نه سر خور و نه میدان عمادده و نه هیچ جای دیگری چشمی از سر محبت انداخته نمی شود ..به جایش ویراژ و چرخ و پیچ موتورسواران جوان که به هیچم میگیرند و با لحن آهای پیرمرد بزن کنار!!!غریبه ترین مرد شهر آشنایم می کنند... 

دلم از این که ماشین خرازیم از کار افتاده نمی سوزد..از این که دل و دستم از کار افتاده هم نه..برای آن صفای از دست رفته..آن صداقت گریخته و آن نگاه آشنا و محبت بی پایان دلم تنگ شده است...برای بارانی که جاده های خاک خورده‌ی بی دل را جانی تازه بدهد و روحی تازه بدمد... 
دلم برای از کار افتادگی محبت و دست به دریوزگی طمع‌های نا به جا می سوزد... 
انگار دلم شده است پـِشین های داغ آفتاب زده‌ی بی سایه... 
انگار این جاده های مرده مار...چنبره می‌زنند تمام مسیری که صداقت از آن گریخته... 
راستی صفایمان چه شده؟ 
عیسا از چه گله مند است؟ 
مگر جاده های روکش خورده تظاهر کاران پر ریای دغلبازند که چنین بی سایه آتش تابستانی اشان را درهرفصل بر صورت گل انداخته ی آدمی می کشانند... نمی دانم دلم برای عیسا گرفته است یا برای تمام دو راهی هایی که او صداقت را در آنها گم کرده است...

BoShK

۱ نظر:

ناشناس گفت...

جالب بود.ممنون